🌹

بسم رب الشهدا

.

#قسمت_شصت_و_هفتم

.

حس می کردم‌ داداش خواسته عشقش رو نشونم بده اما چرا

چند روز گذشت با خودم کنار اومدم رفتم پایگاه بسیج و از محمد یه پوستر عکس رهبر رو خواستم

با کلی ذوق تا عصر که کلاس هام تموم بشه یه پوستر خوشگل واسم آورد تو کلاس

تو کلاس اومدنش همانا و شروع پچ پچ ها همان

چند روزی پچ پچ ها اذیتم کرد

اما بالاخره امتحان های ترم کم کم رسید

امتحان ها رو با ذوق می خوندم هیچ وقت اینقدر از درس خوندن لذت نبرده بودم

آخرین امتحان بود

از سالن امتحانات که خارج شدم دیدم همه دور برد جمع شده اند جلو رفتم

زده بود مشهد دانشجویی 

سه روزه بود 

بچه ها خیلی واسه رفتن و اتفاقات سال قبلی که رفته بودند حرف می زدند

بی تفاوت جلو می رفتم

که صدای تلفن منو به خودم آورد

محمد بود 

بعد این همه مدت عجیب بود

بعد تموم شدن مسائل دینی چون واسش سخت بود حرف زدن باهام سعی کرده بودم حرف نزنم مگه مجبور بشم

اولاش واسم خیلی سخت بود اما مجبور بودم به خاطر راحتی اون یکم سختی رو به جون بخرم

اما الان تماس دوباره اش عجیب بود


جواب دادم و سلام احوال پرسی کردیم

- مشهد ثبت نام کردید؟

- نه.

- چرا خب

- تازه دیدم ولی خب حس خاصی واسه رفتن ندارم

- پس این دفعه باید بیاید

- چرا؟

- خب امامتونه دیدنش خالی از لطف نیست

- نمی دونم

- فردا منتظرتونم 

گوشی رو قطع کردم یه لبخند زدم البته لبخند که چه عرض کنم از دو طرف تا کناره ی گوشم کش اومده بود

سرخوش رفتم خونه

و مثل همیشه واسه مهری خانوم همه چیز رو گفتم

مهری خانوم از کناره ی چشمش اشکش جاری شد

- فدات شم مادر رفتی منم دعا کن

خیلی وقته من رو نطلبیده آقا خوشا به سعادتت مادر

بغلش کردم

اما مامان مهری من برم چی کار کنم اونجا - همه می رن چیکار 

می رند زیارت دعا توبه حاجت گرفتن

- اما مامان مهری من رو که می دونی

- مادر جون برو کمک بگیر

شب تو فکر بودم 

به بابا اینا گفتم می خوام برم با دوستام شمال 

گرچه نمی گفتم هم مشکلی نبود

اونم فقط سری تکون داد

صبح ساعت نه رفتم پیش محمد

بعد سلام احوال پرسی رفتیم سر اصل مطلب - خانم سهیلی ازتون می خوام کنار فاطمه زهرا کمک باشین واسه هماهنگی دانشجوها 

چشمای من گرد شد

- من؟؟؟؟

- مشکلی هست؟

- نه اصلا

اما من تجربه ای واسه این کار ندارم 

دانشجو ها رو هم نمی شناسم

- ایرادی نداره آبجی همه چیز رو می گه 

غیر از شما چند تا خانوم دیگه هم هستن ولی خب من سختمه به عنوان مسئول گروه با بقیه حرف بزنم 

شما و آبجی باشین خیالم راحت تره

اون خانومای دیگه هم از متاهل ها انتخاب کردیم که شوهراشون هم باشن


#راحیل 

#رنگ_فراموشی

#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت