🌹

بسم رب الشهدا

.

#قسمت_شصت_و_چهارم

.

خوشحال چون حس می کردم راهم رو کمی روشن تر می بینم و امید جای ناامیدی رو گرفته بود و فهمیدم خدا خیلی بیش تر از قبل هوام رو داره و ناراحت چون دیگه بهونه ای واسه صحبت با محمد نبود

چند روز تا اربعین مونده بود

صبح شنبه محمد زنگ زد

تو راه دانشگاه بودم و تو متروی آنتن درست نمی داد

رسیدم دانشگاه رفتم پایگاه بسیج اما بسته بود

نزدیک شروع شدن کلاس بود رفتم طرف دانشکده

تو راه محمد رو دیدم که از دانشکده ی ما میومد بیرون

سلام علیک کردیم

- خانم سهیلی وقت دارید چند دقیقه

نمی دونم چی شد گفتم بفرمایید

استاد اول کلاس حضور غیاب می کرد و نمی رسیدم جایی هم واسه غیبت کردن نداشتم

همین طور که حرف می زد رفت سمت بسیج

بعد یه احوال پرسی و پرس و جو در مورد مشکلات رفت سر اصل مطلب

- یه موضوعی هست

یادتونه در مورد ولایت فقیه گفتم؟

- بله

- خب من به ولایت مطلقه ی فقیه اعتقاد دارم و این به زبان ساده می گه تنها یه فقیه با شرایطی که قبلا گفتم می تونه رهبری جامعه رو به عهده داشته باشه

می دونید من عاشق امام خامنه ای ام

ایشون رو به اندازه ی امام زمان دوست دارم

نمی دونم نظر شما چیه ولی دوست دارم این کارت رو بدم به شما

- این چی هست؟

- کارت ملاقات

- ملاقات کی؟

- ملاقات کسی که واسه لبخندش دنیا رو زیر و رو می کنم و نائب برحق امام غائب هست

- خب پس چرا این کارت رو به من می دید

- نمی دونم چرا ولی دلم خواست شما از نزدیک رهبر رو ببینید

همون کسی که داداش هادی و تمام شهدا عاشقش بودند

این کارت عزیز ترین چیز ممکن واسه ی منهاونم تو روز عزاداری سالار شهدا

با این که نه از رهبری خیلی می دونستم نه تابه حال پای حرفاش نشسته بودم نه نظر خوبی نسبت بهش داشتم نه نظر بدی، خیلی ذوق کردم محمد عزیز ترین چیز واسه خودش رو داشت به من می بخشید

ولی یکم واسم عجیب بود هرچی اصرار کردم نگفت . گفت دلیلی داره که نمی تونم بگم

بالاخره روز موعود فرا رسید 

صبح اربعین

محمد آدرس رو داده بود

مثل همیشه به خیال وجود اتوبوس و مترو و تاکسی زدم بیرون

ساعت شش صبح بود و هوا گرگ و میش

هر چی دنبال اتوبوس و تاکسی گشتم کسی نبود

با کلی آه و ناله پیاده راه افتادم

محمد گفته بود ۸ اونجا باش که ۱۰ مراسمه اما خب با این اوضاع نمی رسیدم

پنج دقیقه نشده بود که یه مه شین از پشت سر بوق زد

من سکته زدم یاد مزاحم های قبلی افتادم

نمی دونم چرا میخکوب شدم

پاهام می لرزید

اما یهو صدای محمد رو شنیدم

برگشتم سمت ماشین

- خانم سهیلی

رفتم سمت ماشین و سلام حوال پرسی کردم

- سکته زدم

- چرا؟


#راحیل

#رنگ_فراموشی

#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت