🌹

بسم رب الشهدا

.

#قسمت_هفتاد_و_چهارم

.

برگشتیم ولی من دیگه همون آدم قبلی نبودم

نمی تونستم اون باشم

تمام وجودم پرشده بود از داداش هادی و محمد

مزه ی زندگی و خوشی را تازه داشتم می چشیدم

اما برگشتن سختی هایی هم داشت

نمی دونستم با پدر و مادری که مخالف همه چیز اند چیکار کنم

دلم می خواست باز همون طوری بمونم که محمد دوست داره

امابابا رو چی کار می کردم

پشت در خونه چادر از سرم برداشتم و گذاشتم توی کیف

شده بودم برعکس دخترایی که پشت در خونه تازه چادر سر می کنن که بابا هاشون گیر ندن

رفتم تو و بعد سلام و احوال پرسی

یه راست رفتم اتاق مهری خانم و یه دل سیر هم رو بغل کردیم 

سوغاتیش رو دادم و نشستیم کنار هم به صحبت 

از شنیدن ماجرای چادر خوشحال شد اما ناراحتی تو چشماش موج می زد

- مامان مهری ناراحت شدی؟

- نه عزیزم

اما کاش وقتی چادر سر می کردی که می فهمیدیش

وقتی برا دوست داشتن کسی نباشه جز خدا

تو محمد رو دوست داری سعی می کنی اون جوری باشی که اون دلش می خواد

اما کاش ما ادما خدارو حداقل یک هزارم این محبت دوست داشتیم تا گفته هاش رو اجرا کنیم

تا شب به حرف مامان مهری فکر می کردم

واقعا چرا اونقدر عاشق خدا نیستیم که بی منت به توقع فقط واسه خودش کارایی که دوست داره رو انجام بدیم

تا آخر تعطیلات بین دو ترم به ماهیت چادر فکر می کردم

اما چون کاملا نهادینه نبودن و صرفا به خاطر علاقه ی محمد بود شروع ترم سرم نکردم

کل این یه هفته و نیم بعد مشهد از محمد بی خبر بودم 

این هم سخت بود هم خوب

سخت بود که بی خبر باشم از کسی که احساسی بهش داشتم و فهمیده بودم دو طرفه است 

و خوب بود چون فکر می کردم راهی که انتخاب کرده بودم واسه محمده یا خدایی که تازه داشتم می شناختم

ترم دو شروع شد

بدون چادر زدم بیرون و رفتم سر کلاس

چند هفته ای گذشت

دو شنبه بود رفتم سمت انتشارات که جزوه کپی کنم

صدای یه نفر که از پشت صدام زد 

من رو مجبور به توقف کرد

ایستادم

یه پسر مذهبی بود 

تو یکی از کلاس ها دیده بودمش

- بله بفرمایید

- خانم سهیلی اگه ممکنه چند لحظه ای کارتون دارم

- خب بفرمایید

- کارم خصوصیه

- خصوصی یا عمومی اینجا غیر من و شما کسی نیست بفرمایید

یکم این پا اون پا کرد 


#راحیل 

#رنگ_فراموشی

#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت