🌹

بسم رب الشهدا

.

#قسمت_پنجاه_و_سوم

.

-من بهتون کتاب می دم بخونید و اگه سوال پیش اومد بپرسید

اما خب مقدمات لازم رو می گم واستون

ولی یه چیزایی رو از گفتنش معذورم باید از فاطمه بپرسید یا به کتاب قناعت کنید

-باشه قبوله

محمد شروع کرد کمی در مورد اصول و فروع دین کلی گفتن و بعد درمورد نماز و روزه و ضروری ترین چیز ها گفتن

خودش هم نمی دونست چه ذوقی دارم از شنیدنشون هرچند قبلا همه رو شنیده بودم از معلم ها و مامان مهری ولی اون موقع ها فقط شنیده بودم و الان مثل سلول سلول بدنم تو وجودم جاشون می دادم

اما سختی هایی هم داشت

ترتیب وضو که یادم می رفت و ذکرهای نماز مصیبت ترین چیز بود

-اشکال نداره الان حفظ نیستید.من براتون می نویسم تو یه کاغذ فعلا باهمون بخونید و تمرین کنید

خودم هم نفهمیدم چی شد که خواستم نماز بخونم

هادی خان غلط کردم سخته

اما فعلا پنج صفر به نفع توئه

هعییییییی

تو راه رو زمین راه نمی رفتم

به مترو که رسیدیم بابمحمد تو واگن آقایون رفتم

-می گم تو واگن خانم ها راحت ترین ها

تو این ساعت وسط راه خیلی شلوغ میشه اذیت می شید

-نه خیلی ممنون می ترسم راه رو گم کنم.اصن نکنه منو می خواهی جا بگذارید

-لا اله الا اله ... از دست شما

-از دست من چی؟

-هیچی باور کنید فقط لجبازید

وسطای راه ازدحام زیاد شد

ما کنار در تو سه گوش در و شیشه ی کناره ی صندلی ها ایستاده بودم

با باز شدن در تو یه ایستگاه موج آدم بود که به داخل میومد من از ترس چشمام رو بستم ولی هیچ ضربه و تنه ای حس نکردم

چشمام رو باز کردم دیم محمد روبه روم ایستاده و یه دست به میله یه دست به در گذاشته

و سپر شده جلوی جمعیت

نگاهش کردم و سربه زیر ممنون گفتم

سرش پایین بود ولی فشار جمعیت که روی اون هوار می شد رو حس می کردم

خواهش می کنم آرومی گفت

تا آخر مسیر ساکت بودم اما از کار محمد قند تو دلم آب می شد

هم می خواستم نرسیم که این حس امنیت تو سپر اون تموم نشه و هم می خواستم برسیم که محمد از این همه هجوم آزاد بشه

پیاده شدنش سخت تر از ایستادنش بود

چه جوری رد می شدیم

-کاش کیف داشتیم

-واسه چی

-هیچی .. چاره ای نیست

مترو که ایستاد من می رم جلو شما از پشت پیراهن من رو بگیرید و بیاید آروم می رم که جا نمومنید

ذوق مرگی من اوج آبروریزی بود اما چی کار کنم لبخندم جمع نمی شد

پشت لباسش رو گرفتم و اون آروم جلو افتاد و با دست جمعیت رو کنار می زد

بیرون که اومدیم یه نفس عمیق کشیدم

-آخیش خفه شدیم

-من بهتون نگفتم برید سمت خانوما؟

یکم عصبانی بود

-چیزی نشد که حالا

بی توجه به من رفت سمت خروج و منم دنبالش دویدم


#راحیل 

#رنگ_فراموشی

#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت