🌹

هو الحی

.

#قسمت_بیست_و_نهم

.

کارن بشقابش رو گذاشت کنار

- کارن خواهشا سر این یه بهونه ای بیار

می دونی خوشم نمیاد

-امکانش نیست

بشقابم رو کشید وسط

شام به هر بدبختی بود گذشت

پدر کارن ادرس و شماره ی تلفن خونه و بابا رو گرفت

 

این ها یعنی تازه اول گرفتاری

پدرش یه ماشین اجاره کرده بود و کارن من رو تا خونه خواست برسونه

 

خواستم النگو ها رو توی ماشین در بیارم که پسشون بدم به کارن اما قبول نکرد

 

روز بعدش کارن به پدرم تلفن کرد برای یه ملاقات حضوری

نه بابا در جریان چیزی بود و نه من

عصر کل خانواده اش اومدند خونمون 

 

حالا نمی دونستم جلوی خانواده هم به اونا احترام بگذارم یا نه 

اصلا اوضاعی بود

 

وقتی اومدند، کارن مترجم دوطرف بود و اون بود که یه خواستگاری ساختگی به نفع دو طرف رو داشت پیش می برد

حس خوبی نداشتم

اما هر دو طرف راضی به نظر می رسیدند

کارن از دین چیزی نگفت پدر هم فکر می کرد وقتی اومدند خواستگاری من حتما مسلمون اند

برای همین با وجود نگاه های سنگین بقیه به فارسی پرسیدم شما شیعه هستید

یکم سکوت شد و کارن پیچوند که این چه سوالیه اگه مشکلی بود که نمی اومدند

برای همین به انگلیسی پرسیدم و پدرش جواب داد

- ما هندو هستیم دخترم مگه نمی دونستی

- اما پدر جان ما مسلمانیم

می دونم تو کشور شما هم مسلمان هست 

شما خودتون می دونید مسلمان ها فقط با مسلمان ها ازدواج می کنند

 

حرف ها انگیسی شد و جو از دست کارن خارج شد

- کارن: زینب ما قبلا در این مورد صحبت کرده ایم

- پدر: کارن بگذار عروسم حرفش رو بزنه

 

نمی خواستم کارن رو دروغ گو جلوه بدم

- دخترم ما هندو ها هم با خودمون فقط ازدواج می کنیم 

کارن گفت مسلمانی اما گفت عشق واسه شما دو نفر فرا تر از دین و آیینه و کنار اومدید

راستش ما اول مخالف بودیم اما وقتی تو رو دیدم و اینکه به اداب ما هم احترام می گذاری خودمون مشتاق تر شدیم

- پدر جان متوجه حرفاتون هستم

من و کارن هم دانشگاهی هستیم هم رو می شناسیم بیشترین وقت هر روز با همیم مشکلی با هم نداریم ولی بارها بهش گفته ام که من به لحاظ دینی حتی حق ازدواج با غیر مسلمان رو ندارم

ولی هر بار گفته خودش این قضیه رو حل می کنه 

و من نمی فهمم چه طوری می خواد حل کنه

 

کارن صحبتم رو پاره کرد

- من تصمیمم رو گرفته ام لازم باشه مسلمون میشم

 

همه سکوت کردند 

واسه اون ها هم سخت بود که پسرشون دینش رو عوض کنه 

 

- پدر: کارن اول فکر کن بعد تصمیم بگیر

- پدر من فکرهام رو کرده ام

- فکر کردی که جواب مردم روستا رو چی می خوای بدی

 

#راحیل

#رنگ_های_آسمان

#رمان #دانشجویی #ایرانی