🌹

هو الحی

.

#قسمت_بیست_و_پنجم

.

بعدا اشلی تعریف کرد بعد رفتن من کارن شروع به دیوونه بازی و مشت زدن تو ستون الاچیق کرده و

مایک متوقفش کرده

- دنی: اون پسره هر چی باشه یه چیز رو راست گفت

تو فقط داری اون رو اذیت می کنی همین

این دوست داشتن نیست

مایک ولش کن بریم

از فردای اون روز هرجا می رفتم تو دانشگاه هدف انگشت بچه ها بودم

گاهی مسخره می کردند گاهی می خندیدند گاهی اظهار تاسف می کردند گاهی تیکه می انداختند و گاهی چنان با نگاه هاشون روحم رو له می کردند که هیچ کلمه ای اونقدر نمی تونست

بدترین حرف ها ،قضاوت هایی بود که می کردند

کارن که نه اون پسری که سر ماجراهای اول دانشگاه از من کینه داشت هنوز ،کارن رو به تیر خلاصی تو دانشگاه واسه من تبدیل کرده بود

 

دو روز مونده رود به روز خواستگاری موعود

یه خانمی اومد دانشگاه و از من خواست به حرفاش گوش کنم

- نگاه کن دخترم تو دختر خیلی خوبی هستی

ان شاءالله خوشبخت بشی اما ازت می خوام اخر هفته که اومدیم پسرم رو متقاعد کنی که به درد هم نمی خورید

- من متوجه نمی شم

- سوال هاش رو طوری جواب بده که پشیمون شه

- نمی پرسم چرا و نمی دونم چرا این رو می خواید اما من نمی تونم دروغ بگم

- بگذار واضح تر بگم اون تو رو معرفی کرده اما من و پدرش افراد دیگه ای در نظر داریم و به نظر ما تو مناسب روحیات و شرایط اون نیستی

نمی خوام بگم مشکلی داری اما به درد هم نمی خورید

 

بغض کردم اما قورتش دادم

- من اصراری به این کار ندارم

می تونید خواستگاری رو لغو کنید

- نه این جوری ذهنش درگیر تو می مونه می خوام خودش پشیمون شه

- شما مادرشونید هر طور شما بخواهید

نمی تونم دروغ جواب بدم اما باشه جواب رد می دم

- قول می دی این کار رو کنی

- قول می دم نگران نباشید

 

دلیلش رو نپرسیدم اما حرفاش عذابم می داد تاحالا هیچ کس اینقدر محترمانه بهم توهین نکرده بود

روی چمن ها نشسته بودم و به درخت تکیه داده بودم و مات بودم و بغضم رو مدام می بلعیدم که خبرایی به گوشم رسید

گویا مادرش برای تحقیق اومده بوده و بچه ها حرفایی زده بودند که همه اش قضاوت خودشون بود 

طوری من رو جلوه داده بودند که خودم از خودم حالم بهم می خورد

نمی فهمیدم چرا مستحق این همه سختی شده بودم

سخت تر از همه وانمود کردن به خوب بودن جلوی خانواده و بقیه ی ادما بود

وقتی درونم متلاشی بود اما باید لبخند می زدم

اون شب تا روز خواستگاری توی تب می سوختم اما کسی دلیلش رو نمی دونست

 

روز خواستگاری خیلی آروم بودم

رفتیم باهم حرف بزنیم

- حالتون خوب نیست

- خوبم فقط یکم تب دارم

- دکتر رفتین؟

 

#راحیل

#رنگ_های_آسمان

#رمان #دانشجویی #ایرانی