قسمت سی و یکم : مهمانی بزرگ

بعد از مدت ها پدر و مادرم قرار بود بیان خونه مون … علی هم تازه راه افتاده بود و دیگه می تونست بدون کمک دیگران راه بره … اما نمی تونست بیکار توی خونه بشینه … منم برای اینکه مجبورش کنم استراحت کنه … نه می گذاشتم دست به چیزی بزنه و نه جایی بره …

بالاخره با هزار بهانه زد بیرون و رفت سپاه دیدن دوستاش … قول داد تا پدر و ماد

رم نیومدن برگرده … همه چیز تا این بخشش خوب بود … اما هم پدر و مادرم زودتر اومدن … هم ناغافلی سر و کله چند تا از رفقای جبهه اش پیدا شد …

پدرم که دل چندان خوشی از علی و اون بچه ها نداشت … زینب و مریم هم که دو تا دختر بچه شیطون و بازیگوش … دیگه نمی دونستم باید حواسم به کی و کجا باشه … مراقب پدرم و دوست های علی باشم … یا مراقب بچه ها که مشکلی پیش نیاد …

یه لحظه، دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم … و زینب و مریم رو دعوا کردم …. و یکی محکم زدم پشت دست مریم…

نازدونه های علی، بار اولشون بود دعوا می شدن … قهر کردن و رفتن توی اتاق … و دیگه نیومدن بیرون …

توی همین حال و هوا … و عذاب وجدان بودم … هنوز نیم ساعت نگذشته بود که علی اومد … قولش قول بود … راس ساعت زنگ خونه رو زد … بچه ها با هم دویدن دم در … و هنوز سلام نکرده …

– بابا … بابا … مامان، مریم رو زد …