قلم سرا

خط خطی های راحیل بانو

امتحان عاشقی سخت است هرکسی پای به میدان نگذارد...



روز با تمام توان می تاخت
گرمایش را نور سوزانش را همه را بر پهنای دشت گسترانده بود
از صبح تا به حال ده ها پهلوان به آغوش خدا شتافته بودند
اذان سرداده شد
خدا برای گفت و گو می خواند اجابت کننده ای هست؟
جز حسین و یارانش کسی دعوت خدا را اجابت نکرد
حسین ایستاد در میان میدان و قامت بست برای نماز آخر
چند تن سپر شدند برای حسین و همراهان
سپر که می گویم نه آنکه سپر بکشند از چوب و آهن به دور آن ... نه ...بدن های خود را کشیدند چون سپر اطراف آن
هر تیر که می امد یا دفع می شد یا با بدن متوقف می شد
این شد که نماز ظهر شد نماز عاشورا

حال هنگام دعوت خدا ما چه می کنیم؟
 خدا کمی منتظر بمان مقداری کار دارم هنوز
مگر نمی دانی در حال عزاداری ام
خرید را انجام ندهم از دست می رود حراج است

خدایا ما کجا یاران حسین کجا
بی دلیل نیست که هنوز خورشید ما نیامده است

هنوز از ظهر زمان زیادی نگذشته بود اما تنهایی و غربت بر دشت سایه می افکند.
لحظه به لحظه کمر حسین خمیده تر می شد
علی اکبر،قاسم،عباس،حر و همه و همه رفتند
حسین به اهل خیام وداع کرد اما نمی دانم چگونه زینب و ۳ ساله دختر بابا را راضی کرد
 به قلب دشمن می زد و آن ها را پراکنده می کرد
به خیمه برگشت اما زخمی

علی اصغر بیا ای آخرین سرباز بابا

آخرین حجت علی بود که آب طلبید اما آن شد که می دانی
دیگر خورشید هوس غروب دارد
خسته و خونین از اسب افتاد حسین. همه سوی او دوان اند و نگاهش سوی خیمه می دود.
نکند زینب من رنج برادر بیند
هر کسی از طرفی تیر زند. شکند نیزه به تن و به نام خودش آن پیکر کند. آخر این رسم همان هاست که نیزه شکنند و شکار خود نمایان بکنند. در میان تیر و نیزه پاره ها ،افتاد خورشید نینوا

عبدالله  دوان شد سوی عمو

آخر ای حرامیان چند نفر به یک نفر
غریب و تنها عموی مرا یافته اید

دست و جان را سپر عمو کرد
اما این گراز های به خون تشنه در پی چیز دیگری بودند

اما حسین عجب امامی هستی
حتی به قاتلت قول شفاعت  می دهی اگر بعد از این همه جنایت از خونت بگذرد...
به خدا که هیچ کس همانند تو تا آخرین لحظه به یاری امتش نشتافت

دیگر خودتان تا آخر بگویید که قلم جوهر کم آورده و کلمات از شرم از یاد رفته اند
غارت از خیمه ها برایشان کافی نبود آنها را آتش هم زدند
باز هم کافی نبود اهل آن را به اسارت هم بردند

اما زینب اول کار بود ولی خطبه های او آخر کار را رقم زد

و حالا ماییم و عشق عمه جان زینب
کلنا عباسک یا زینب

فاطمه سلیمی متخلص به آوا 

۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

آخرین شب...


شب با تمام قوا تاریکی را بر در دشت چیره کرد
جمع همه جمع بود در کنار خورشید

فردا هر کس بماند از شهد شهادت خواهد چشید. بیعت از همه برداشتم

شعله های شمع را به مهر کشتند
از خیل یاران و همراهان تنها ۷۲ نفر جان و مال و همه را وقف ارباب کردند

یک روز روزه مارا از تشنگی از پای در می آورد اما چه بگویم از تشنگانی که سه روز قطره ای آب نخوردند
لب هایی که چاک چاک شده است و رنگ از خجالت محو شده
و خون جای رنگ های پریده را گرفته

کودکانی که پریشان دور عمو می گردند و آب طلب می کنند

دیگر طاقت همه تمام شده اما چنان بر دشمن می تازند که یک نفر با چند صد نفر برابری می کند چه معرکه ای می شد اگر سیراب بودند؟؟؟

اما هر چه از ظهر می گذرد مصائب سخت تر می شود و طاقت فرسا تر
هر چه می گذرد کمر ارباب خمیده تر می شود و قامتش فرسوده تر
چقدر پیر شدی ارباب در این سه روز

اما ظهر بماند برای عاشورا
عصر بماند که در عاشورا معنا شود

فاطمه سلیمی متخلص به آوا 

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

کمی تفکر...



التماس تفکر و تامل


کپی آزاد


فاطمه سلیمی 

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

عشق عالم یک علمدار است و بس...



در عالم عشقی است که ادیان را گرد هم آورده
عشقی که صاحبش بزرگی است به نام ابوالفضل
آری عشق علمدار است که همه را زیر علمش گرد هم می آرد تا دم از او بزنند و دستگیری اوست که همه را به توسل و واسطه گری او در درگاه احدیت وا می دارد
عباس یعنی برادری که مولایش را برادر خطاب نکرد مگر تا لحظه ی شهادت
یعنی علمداری که علم را به هیچ قیمتی رها نکرد
یعنی یک تنه ۷۲ تن
یعنی امید کودکان و اهل خیمه ها
چه می توان گفت از بزرگی و دلاوریش
عباس امیدی بود برای تمام کربلاییان و دلاوری بود که امام حاضر به میدان رفتن او نبود
امید سه ساله و ۶ ماهه ای بود که عالم را به غیرتش می لرزاند
تاخت سمت فرات و رسید بر سر آن
فراتی که می آمد و خجل می شد در دشت کربلا
آب برداشت اما این کوچکترین خواسته ی نفس را پس زد
مگر می توانست مشتی از آب گوارای فرات بنوشد درحالی که مولا تشنه است ،رقیه شکم برخاک نم دار خیمه نهاده و اصغر از فرط تشنگی زخم بر لب دارد
مگر می توانست.. .
آنگونه آب فرات را پس زد که فرات از فرات بودنش جاماند
آخر فرات به گواراییش معروف است اما نمی داند این گوارایی از وجود علمدار است
چه کسی را یارای مقابله با او بود؟
هیچ کس
همیشه دشمن نامرد است و از پشت حمله می کند
حمله کردند ولی به هر ضربه ی شمشیر علمدار یکی چشم بست بر دنیای طمع خود
آخر به دستان عمو تیغ کین فرود آوردند ولی عمو باید می رفت صدای گریه ی اصغرش می آمد
بعد از دست ها به دندان گرفت مشک آب را
چشمانش را نشانه گرفتند تا شاید با تاریک کردن خورشید چشمانش او را از پای درآورند اما نه عمو مصمم تر از آن بود که پا پس کشد
نامردی به مشک آب زد صدای آب های خروشان مشک بود که قلب عمو را طوفان زده کرد
با نوای برادر مولا را خواند
از ورای خون و تیر چگونه می شد جمال مولا دید
برادر تیر بردار تا تو را بینم
برادر رهایم کن از روی رقیه خجلم من
چه می توان گفت برای این همه ارادت؟
چه می توان نوشت برای این همه خلوص و تقوا؟
آری امشب قلمم کم آورده است و فقط شرح داد بر آنچه گذشت
چه می تواند بگوید از کسی که عظمت آسمان و زمین در برابر عظمتش حتی به بال مگسی نمی رسد
چه می تواند بگوید از عطشی بیکران و وفاداری بی نهایت آن
چه می تواند بگوید جز آنکه وفا و عشق و لایت مداری تنها در او خلاصه می شود


فاطمه سلیمی متخلص به آوا 

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

روزگار بدی شده...

زمانه زمانه ی بدی شده است
نه زنان عفت پیشه می کنند و نه مرادان غیرت را
همه این گونه نیستند ولی این اندک ، بسیار به چشم می آیند
در این روزگار بگذریم که خیابان ها نمایشگاه تن های نیمه عریان است و گاه خواسته ی پدران و شوهرانشان هم،این است تا جذابیت ناموسشان را به رخ بقیه بکشند
اما عده ای هستند که نادانسته یا دانسته اشتباه بزرگ تری می کنند و آن مردانی هستند که عکس خواهران و مادران و زنان خود را بی مهابا برای همگان به نمایش می گذارند.
 باید یک سوال از آن ها پرسید.
آیا اجازه می دهی من این عکس ها را منتشر کنم و به هر عابر کوچه و بازار بدهم؟
مرا نکشی جای تعجب دارد!
و حالا یک سوال بزرگ تر پس چرا خودت این عکس را بین تمام کسانی که می شناسی و نمی شناسی پخش می کنی تا در پای آن از آنها تعریف بشنوی و لایک بگیری و غیره؟
باور کن عکس چاپ شده را شاید دور بیندازند،شاید پاره کنند،شاید همه جا همراه نداشته باشند،اما این وسایل الکترونیک قرن حاضر همیشه هستند و هرلحظه مشاهده می شوند
چگونه عکس ناموست را وسیله ی لذت چشم های هرزه می کنی در هر جا و هر لحظه

در این شب ها که خواهر و برادری تاریخ ساز شدند و معرکه ای شگرفت آفریدند برادر با تو حرف دارم

از تو سپاسگزارم که برای من چون حسین بودی برای خواهرش هرچند من زینب بودن را هنوز نیاموخته ام
همواره برایم سپر بودی در برابر نگاه های همه
در خیابان تکیه گاهی بودی که آرامش را برای من به ارمغان می آورد
تو را سپاس می گویم
می دانم که آرزوهایت را در آرزو های من محو کردی و با زمین خوردن هایم،هم پای من و حتی بیشتر از من گریستی و با روزگار برای من جنگیدی
می دانم که غصه هایت را پنهان کردی و لبخند هدیه ام کردی تا دلم را نلرزانی
نگفته خواهش دلم را پاسخ گفتی و دنیایت را برای ساختن دنیایم خراب کردی
می دانم قربان صدقه های مرا پای عکس هایت می خواندی و از دیدگان و گوش های همه مخفی می کردی تا کسی چشم طمع به من نبندد
برادر همه را می دانم و حتی بیشتر از گفته هایم
تو را از دست نخواهم داد
برای داشتنت جلوی همه می ایستم حتی مرگ
آری به مرگ هم اجازه ی دزدیدن تو را نخواهم داد مگر آنکه قبل از تو مرا باخود برده باشد
برادرم خسته نباشی از برادر بودنت
برادر بودن سخت ترین کار دنیاست،خدا قوت
دوستت دارم با تمام عشق و وجود و هیچ چیز و هیچ کس نمی تواند این عشق را از من بگیرد
دوستت دارم غیرتت را حیای چشمانت را پاکی نگاه و دلت را لبخندت را و اشک های پنهانت را
دوستت دارم


فاطمه سلیمی متخلص به آوا 

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

لبریز از خدا...


جوان مظهر شور و شعف است

 عاشق زندگی و بالندگی است و در زندگی هم چون سوارکاریست که می تازد
اما گاه آنقدر در خدا محو می شد که می تازد تا به او برسد
قلبش که آکنده از نور خدا شود روحش پرواز را به تاخت ترجیح می دهد
جوانی غیود و دلیر ، بی همتا در میان اهل زمین و شبیه ترین فرد به پیامبر خاتم پرواز را برای رهایی از تن خاکی بر می گزیند
علی اکبر ....
اسمش هم قلب انسان را تکان می دهد.
چقدر پدر برایش سخت است که اذن رفتن و جنگیدن به فرزند دهد در صورتی که می داند فرجامش چه جانگداز خواهد بود
حال می فهمم شهدای ما چه کسی را الگو قرار داده اند که در اوج جوانی پریدن را به خزیدن ترجیح داده اند . می دانستند که برای پدر سخت است و مخفیانه پا در راه گذاشتند
شمشیرت چون طوفان چونان بر دشمن فرود آمد که از جنگ تن به تن گریران شدند و پشت بر میدان کردند
می دانم که از تشنگی توان جنگ نداشتی و سلاح بر دستانت سنگین شده بود
می دانم اگر جرعه ای آب بر داغ عطشت مرهم می کردی به جای ۲۰۰ نفر کل لشکر را در هم می کوباندی
ببینم آن هنگام که زبان در دهان پدر بردی چه شد که چشم بر هم آوردی و پا در میدان نهادی و از کارزتر بیرون نیامدی تا شهادت
چه شد؟ دهان پدر را خشک تر از خود یافتی؟
وای علی اکبر چه غوغایی به پا کردی با خاک کشیدن تک تکشان
اما ناگهان گرد و خاک میدان را چنان گرفت که تمام تکبیر ها خاموش شد
تو را در میان میدان به زمین آوردند اما نمی دانستند که چون تویی حتی در خاک هم در اوج است

چه زخمی از تو بر دل داشت دشمن
 چه ترسی از تو بر دل داشت دشمن
 به هر شمشیر و نیزه حمله کردند
بدن را قطعه قطعه پاره کردند

گمان کنم وقتی پدر بر بالینت رسید از فرط غم کمر نمی توانست راست کند
گمان کنم نمی دانست چگونه تو را در آغوش کشد آخر بدن بریده بریده را چگونه می توان به آغوش کشید ناچار صورت به صورتت نهاد
آن موقع بود که صدای شکستن کمر پدر عالم را سوزاند
ما جوانیم و در گناه غوطه ور و تو جوان بودی و لبریز از خدا
دست ما را هم بگیر تا کمی از حصار هایی که به دور خود ساخته ایم خارج شویم


فاطمه سلیمی متخلص به آوا 

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

مسافر بی سر...




بعضی از آدم ها عمری ریاضت می کشند و عمری صرف می کنند برای پیمودن راه و رسیدن به عرفان حقیقی و خدا
بعضی دیگر هم یک شبه ره صد ساله ی آن سالکان را می روند
ولی تفاوت در این جاست که آن پیر بعد از یک عمر نمی داند رسیده یا نه اما آن جوان در همان آغاز می داند که می رسد
آن پیر ممکن است راه را گم کند اما آن جوان مستقیم ترین و سریع ترین راه را می داند
خدایا چه سری است در آن و چه حکمتی ؟ چه رازی دارد این پیمودن عاشقانه؟
آری امروز مسافری از راه رسید که همه و همه به استقبال او آمدند
و خدایا چه عظمتی از روح و وجود او به نمایش گذاشتی و چه مهری از او در دل عالمیان قرار دادی
می خواستند خانواده اش را آزار دهند اما نمی دانستند که کارشان آنها را به اعماق تاریکی فرو خواهد برد
محسن... شهید محسن حججی..‌. حاج محسنی که هیچ وقت حج نرفت اما با لباس غرق به خون خود احرام بست

حاج محسن ، عزیز دل ها و عزیز دل رهبر چه کردی حاجی؟
زمین و زمان را در آشوب نگاهت فرو بردی و در صلابتت محو کردی اقتدار کوه را
چه قدرتی تو را آنچنان محکم کرد که ترس در چشمان یزیدیان موج می زد
حاج محسن حتم دارم که مهمان سفره ی امام حسین(ع) هستی و در آن شکی نیست... خوشا به حالت .
 راستی سلام ما را با سرور دو عالم برسان
می دانیم که کوله بارمان از گناهان بی شمار مملو شده اما ما به عشق تو و عشقی که در دل داشتی قدم در این راه نهادیم پس نظری هم به ما بینداز و شفاعتمان کن
خدایا ذره از معرفت او را نصیب ما کن تا شاید در این گمراهی ها و ظلمت های دنیا روشنی بخش راهمان باشد و راه گم نکنیم
حاج محسن قسم به روح پاکت و پیکر بی سرت در این راه استقامت می کنیم تا پای جان... تاآخرین نفس و تا آخرین قطره ی خون
راستی نگفتی چه کردی با آن حرامیان که از داغشان با پیکرت چنان کردند. شنیده بودم که علی اکبر را در میدان قطعه قطعه کردند حال با تو فهمیدم دلیلش را
راستی سرت کجاست در تنور خولی یا در کلیسای مسیحی
می دانم .... می دانم که روحت اسیر تن نبود و این گمان داعشیان بود که تو را با به زنجیر کشیدن پیکرت اسیر کرده اند
با دل علی چه کنیم حاجی ؟ او که از بودن تو چند سال بیشتر درک نکرده است . می دانم که هستی
می دانم که حواست هست
اما نگرانم ... نگران نیش و کنایه هایی هستم که چند سال دیگر که شاید یادشان رفت روح پسرک تو را می آزارد
پسرکی که می دانم چون تو بال و پر می گیرد  و دل به طوفان های زمانه می زند
راستی موقع بهانه گیریش خودت را برسان . ما که روح تو را درک نکردیم این چنان حیران عظمت تو ایم او که دیگر پاره از از وجود تو است  چه می کند با دوری ات ؟

التماس شهادت ای شهید


فاطمه سلیمی متخلص به آوا 

۶ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

آخرین سرباز...



چه کردی ای بزرگ مرد در گهواره
ای آخرین سرباز پدر و ای ناز دانه
می دانم از فرط تشنگی توان گریه نداشتی
می دانم ای سرباز که چقدر خیل دشمنان با دیدن تو برآشفت
شمشیر نبستی ، زره نپوشیدی و پا بر رکاب نگذاشتی و هیچ دشمنی را به هلاکت نرساندی
می دانم ،اما می دانی دشمن از رجز خوانی و شمشیر زنی تو نمی ترسید از صدای گریه ای بود که بی اشک چشم، زمین و آسمان را می لرزاند و جان از کف دشمنان می گرفت
از این رو بود که حرمله آن تیر کمان خود را به دست گرفت
آری او از گریه ات می ترسید
آخر مگر گلوی یک طفل شش ماهه چقدر است که تیر سه شعبه را روانه ی آن کردند؟
آخر مگر آب خوردن یک طفل چقدر است که آب را از تو دریغ کردند؟ آیا بیش از چند قطره بود؟
می دانی تو آخرین و بزرگترین ضربه ی مهلک بر تاریخی جاهلی بودی و هستی
کیست که همانند تو باشد که هزاران کودک را در قامت تو می آرند و یادت می کنند . کیست که هزاران مادر دلهایشان را دخیل آن کنند
آری تو خود یک کربلای جدا هستی
تو عزیز تر از آن بودی که آب از دست نا اهلان بخوری این را موقعی دریافتم که خون پاکت را پدر به آسمان می پاشید و فرشتگان قطره قطره اش را می گرفتند و حتی یک قطره ی خون به زمین باز پس داده نشد
چرا که زمینیان لیاقت گوهری چون تو را نداشتند
ای شاهزاده ی شش ماه دست گیر ما شو تا لیاقت حضور و ظهور امام زمانمان را بیابیم و در خود پرورش دهیم
راستی شهادت در اوج پاکی و معصومیت چه مزه ای داشت؟


فاطمه سلیمی متخلص به آوا 

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

بینهایتی در جثه ای کوچک...



بی مقدمه می گویم چرا که هیچ مقدمه ای نمی تواند چون او باشد .
۱۳ سال داشت اما در میان عرب و عجم رشادت و شجاعت او را هیچ کس نداشت که چون او بدون زره در مقابل ده ها هزار نفر بایستد

۱۳ سال داشت اما کسی یارای عرفان و روح بلند او نبود که در تاریکی شب ماند کنار عمو و شهادت طلب کرد و آن جمله ی معروف که زمزمه ی جوانانی شده است که چون او دل به دریا می زنند و در دل طوفان ها پابرجا می مانند و خم به ابرو نمی آورند. سر می دهند اما ترس به دل راه نمی دهند .
آری ۱۳ ساله ای که رهبر شد برای حسین فهمیده ها.
قاسم تو را هرچه بگویم کم است که تو بزرگ تر از هر آنی که تصور کنم . آخر بینهایت در ظرفی محدود کجا جا شود .
قاسم از عمو چه دیدی در آن ۱۱ سال که هیچ کس ندید آن را که اینگونه جان را سپراسلام کردی؟
چه کردی که عمو دلبندش را اذن میدان داد؟به پایش افتادی و و با اشک چشمانت التماسش کردی؟
تاریخ در وصف تو حیران است قاسم .
لحظه ای نمی توانم مصائبت را تصور کنم . ضربه ی شمشیر به سر، ضربه ی سنگ ها به تن . چقدر می توان سنگدل بود که ماه رویی چون تورا به ضرب سنگ آزرد.
آنها نه شیطان بودند و نه حیوان چرا که هردو از آنها بالاترند.

قاسم اسطوره شد برای تاریخ و روزگار. اسطوره ی رشادت و شهادت . نماد ولایت مداری تا لحظه ی آخر.
قاسم معنای واقعی تا آخرین نفس است .
قاسم ذره ذره عشق خداست که شمیر در هوا می گرداند و رجز می خواند و هم چون برگ های خزان دشمنان را به خاک می کشد.

قاسم موقع رفتن که پایت به رکاب نمی رسید و زره اندازه ات نبود چه شد که در چند ساعت میدان هم قامت علی اکبر شدی؟


فاطمه سلیمی متخلص به آوا 

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

پا برهنه چون باد...



امشب دیگر نمی دانم چه بنویسم . نه آنکه ندانم ،نمی دانم از کجا شروع کنم ... !

زبانم از گفتن قاصر است و قلمم سردرگم.

پسربچه ها عاشق تفنگ و شمشیر اند اما در مقابل واقعی اش ترس است که جای عشق را می گیرد .

درمقابل ترس پشت پدر مخفی می شوند و یا در لابه لای چادر مادر امنیت را درآغوش می کشند .

ولی چه بگویم از بزرگ مرد و دریادلی در جثه ای کوچک؟

چه بگویم که با دیدن آن همه گرد و خاک و هجوم دشمن پابرهنه سمت عمو می دوید و رجز میخواند ؟

چه بگویم از آن همه شجاعت و معرفت ؟

چه بگویم که سپر شد تا چند لحظه عمو را بیشتر ببیند ؟

مگر دست کودک چقدر است که سپر عمو در برابر شمشیر شود ؟

کسی به اندازه ی او قتلگاه را درک نکرد حتی زمانی که سینه اش با تیر سه شعبه به آغوش عمو دوخته شد .

شجاعت حیدری و اقتدار علمدار و رشادت حسنی و عشق حسینی در سینه ی کوچکی گرد آمده بود به نام عبدالله .

کسی که دنیای زیبای کودکی را باشیرینی شهادت معامله کرد .

آخر تو که بودی عبدالله که چشم ها در گریه ی بر تو خون می بارد و قلم ها از حرکت می ایستد و کلمات و حروف گم می شوند و زبان از بیان قاصر می شود ؟

به راستی تو کیستی عبدالله ؟

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️