قلم سرا

خط خطی های راحیل بانو

۵۷ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

قسمت شصت و ششم:با پدرم حرف بزن

قسمت شصت و ششم: با پدرم حرف بزن


پشت سر هم زنگ می زد ... توان جواب دادن نداشتم ... اونقدر حالم بد بود که اصلا مغزم کار نمی کرد که می تونستم خیلی راحت صدای گوشی رو ببندم یا خاموشش کنم ... توی حال خودم نبودم ... دایسون هم پشت سر هم زنگ می زد ...


- چرا دست از سرم برنمی داری؟ ... برو پی کارت ...

- در رو باز کن زینب ... من پشت در خونه ات هستم ... تو تنهایی و یک نفر باید توی این شرایط ازت مراقبت کنه ...

- دارو خوردم ... اگر به مراقبت نیاز پیدا کنم میرم بیمارستان...


یهو گریه ام گرفت ... لحظاتی بود که با تمام وجود به مادرم احتیاج داشتم ... حتی بدون اینکه کاری بکنه ... وجودش برام آرامش بخش بود ... تب، تنهایی، غربت ... دیگه نمی تونستم بغضم رو کنترل کنم ...


- دست از سرم بردار ... چرا دست از سرم برنمی داری؟ ... اصلا کی بهت اجازه داده، من رو با اسم کوچیک صدا کنی؟...


اشک می ریختم و سرش داد می زدم ...

- واقعا ... داری گریه می کنی؟ ... من واقعا بهت علاقه دارم... توی این شرایط هم دست از سرسختی برنمی داری؟ ...


پریدم توی حرفش ...

- باشه ... واقعا بهم علاقه داری؟ ... با پدرم حرف بزن ... این رسم ماست ... رضایت پدرم رو بگیری قبولت می کنم ...


چند لحظه ساکت شد ... حسابی جا خورده بود ...

- توی این شرایط هم باید از پدرت اجازه بگیرم؟ ...


آخرین ذره های انرژیم رو هم از دست داده بودم ... دیگه توان حرف زدن نداشتم ...

- باشه ... شماره پدرت رو بده ... پدرت می تونه انگلیسی صحبت کنه؟ ... من فارسی بلد نیستم ...


- پدرم شهید شده ... تو هم که به خدا ... و این چیزها اعتقاد نداری ... به زحمت، دوباره تمام قدرتم رو جمع کردم ... از اینجا برو ... برو ...


و دیگه نفهمیدم چی شد ... از حال رفتم ...

۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

قسمت شصت و پنجم:برو دایسون

قسمت شصت و پنجم: برو دایسون


یکی از بچه ها موقع خوردن نهار ... رسما من رو خطاب قرار داد ...

- واقعا نمی فهمم چرا اینقدر برای دکتر دایسون ناز می کنی... اون یه مرد جذاب و نابغه است ... و با وجود این سنی که داره تونسته رئیس تیم جراحی بشه ...


همین طور از دکتر دایسون تعریف می کرد ... و من فقط نگاه می کردم ... واقعا نمی دونستم چی باید بگم ... یا دیگه به چی فکر کنم ... برنامه فشرده و سنگین بیمارستان ... فشار دو برابر عمل های جراحی ... تحمل رفتار دکتر دایسون که واقعا نمی تونست سختی و فشار زندگی رو روی من درک کنه ... حالا هم که ...


چند لحظه بهش نگاه کردم ... با دیدن نگاه خسته من ساکت شد ...از جا بلند شدم و بدون اینکه چیزی بگم از سالن رفتم بیرون ... خسته تر از اون بودم که حتی بخوام چیزی بگم ...


سرمای سختی خورده بودم ... با بیمارستان تماس گرفتم و خواستم برنامه ام رو عوض کنن ...

تب بالا، سر درد و سرگیجه ... حالم خیلی خراب بود ... توی تخت دراز کشیده بودم که گوشیم زنگ زد ...

چشم هام می سوخت و به سختی باز شد ... پرده اشک جلوی چشمم ... نگذاشت اسم رو درست ببینم ... فکر کردم شاید از بیمارستانه ... اما دایسون بود ... تا گوشی رو برداشتم بدون مقدمه شروع کرد به حرف زدن ...


- چه اتفاقی افتاده؟ گفتن حالتون اصلا خوب نیست ...


گریه ام گرفت ... حس کردم دیگه واقعا الان میمیرم ... با اون حال ... حالا باید ...

حالم خراب تر از این بود که قدرتی برای کنترل خودم داشته باشم ...

- حتی اگر در حال مرگ هم باشم ... اصلا به شما مربوط نیست ...


و تلفن رو قطع کردم ... به زحمت صدام در می اومد ... صورتم گر گرفته بود و چشمم از شدت سوزش، خیس از اشک شده بود ...

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

همرنگی با جماعت = نابودی😶😶😶

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

قسمت شصت و چهارم:جراحی باطعم عشق

قسمت شصت و چهارم: جراحی با طعم عشق


برنامه جدید رو که اعلام کردن، برق از سرم پرید ... شده بودم دستیار دایسون ... انگار یه سطل آب یخ ریختن روی سرم ... باورم نمی شد ... کم مشکل داشتم که به لطف ایشون، هر لحظه داشت بیشتر می شد ... دلم می خواست رسما گریه کنم ...


برای اولین عمل آماده شده بودیم ... داشت دست هاش رو می شست ... همین که چشمش بهم افتاد با حالت خاصی لبخند زد ... ولی سریع لبخندش رو جمع کرد ...


- من موقع کار آدم جدی و دقیقی هستم ... و با افرادی کار می کنم که ریزبین، دقیق و سریع هستن ... و ...


داشتم از خجالت نگاه ها و حالت های بقیه آب می شدم ... زیرچشمی بهم نگاه می کردن ... و بعضی ها لبخندهای معناداری روی صورت شون بود ...


چند قدم رفتم سمتش و خیلی آروم گفتم ...

- اگر این خصوصیاتی که گفتید ... در مورد شما صدق می کرد ... می دونستید که نباید قبل از عمل با اعصاب جراح بازی کنید ... حتی اگر دستیار باشه ...


خندید ... سرش رو آورد جلو ...

- مشکلی نیست ... انجام این عمل برای من مثل آب خوردنه ... اگر بخوای، می تونی بایستی و فقط نگاه کنی ...


برای اولین بار توی عمرم، دلم می خواست ... از صمیم قلب بزنم یه نفر رو له کنم ...


با برنامه جدید، مجبور بودم توی هر عملی که جراحش، دکتر دایسون بود ... حاضر بشم ... البته تمرین خوبی هم برای صبر و کنترل اعصاب بود ... چون هر بار قبل از هر عمل، چند جمله ای در مورد شخصیتش نطق می کرد ... و من چاره ای جز گوش کردن به اونها رو نداشتم ...


توی بیمارستان سوژه همه شده بدیم ... به نوبت جراحی های ما می گفتن ... جراحی عاشقانه ...

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

کمی منطقی بنگریم

گاهی مواقع ما در تفکیک مسائل دچار مشکل می شویم

همین می شود که در حال حاضر یک فاصله ی عمیق در جامعه کشیده شده و جامعه به دو جبهه ی مذهبی و غیر مذهبی تبدیل شده
یک سری از افراد مذهبی نما و یک سری از افراد بی خدای جیره خور دشمن اختلافی ایجاد کردند و بقیه بدون چشم باز  کردن همه را به یک چوب راندند
من یک خانم چادری ام اما دلیل نمی شود کسی که از نظر حجاب مشکل دارد را تخریب کنم و تمام خوبی ها و زیبایی های شخصیتی و استعداد هایش را نادیده بگیرم،که اگر چنین کنم واقعا جاهلی بیش نیستم که تنها ادعای مسلمانی دارد
و همین طور بلعکس
افراد با حجاب نه صرفا چادری هم نمی توان نادیده گرفت
این نادیده گرفتن ها باعث کشیده شدن مرزی می شود که افراد بد حجاب یا غیره مرز خود را کم کم از اسلام جدا کنند،در حالی که اکثگاهی مواقع ما در تفکیک مسائل دچار مشکل می شویم
همین می شود که در حال حاضر یک فاصله ی عمیق در جامعه کشیده شده و جامعه به دو جبهه ی مذهبی و غیر مذهبی تبدیل شده
یک سری از افراد مذهبی نما و یک سری از افراد بی خدای جیره خور دشمن اختلافی ایجاد کردند و بقیه بدون .شم باز کردن همه را به یک چوب راندند
من یک خانم چادری ام اما دلیل نمی شود کسی که از نظر حجاب مشکل دارد را تخریب کنم و تمام خوبی ها و زیبایی های شخصیتی و استعداد هایش را نادیده بگیرم،که اگر چنین کنم واقعا جاهلی بیش نیستم که تنها ادای مسلمانی دارد
و همین طور بلعکس
افراد با حجاب نه صرفا چادری هم نمی توان نادیده گرفت
این نادیده گرفتن ها باعث کشیده شدن مرزی می شود که افراد بد حجاب یا غیره مرز خود را کم کم از اسلام جدا کنند،در حال که اکثر ما و در ابتدا خودم قسمتی از احکام اسلام را ممکن است به خوبی انجام ندهیم ،زیرا که ما معصوم نیستیم ،ولی به علت پنهان بودن نمایان نیست،اما احکام ظاهری مثل حجاب به چشم می آید
این نادیده گرفتن ها موجب می شود تعدادی افراد از قشر افراد چادری نیز به انزوا کشیده شوند و گمان کنند چادر محدودیت کامل است و راه رهایی را در ترک حجاب ببینند
من کاملا با این شعار که می گوید حجاب محدودیت نیست مصونیت است مخالفم چرا که همواره محدودیت مصونیت به دنبال دارد و گرنه می شود مثل جامعه ی غرب که محدودیت های خیلی از مسائل مهم من جمله محدودیت های جنسی را برداشتند و دیگر مصونیتی برای زنان باقی نماند.حال به آن ها که بنگریم زن آزاری ، فروش و اجاره ی زن ها ، هم جنس گرایی و ازدواج با حیوانات امری طبیعی برایشان جلوه می کند
من با همین چادر صخره نوردی می کنم ، کوه نوردی می کنم،تحصیل می کنم،نویسندگی می کنم ،رانندگی می کنم و خیلی کار های دیگر
قبول دارم هوا گرم  است،بعضی کارها را نمی توان انجام دادو غیره اما همواره در محدودیت هاست که نبوغ انسان به چشم می آید و از خطرات دور می ماند
مثلا در تحریم بود که بسیاری از اقلام و دارو ها و ادوات جنگی و ماهواره ها پا به ایران گذاشتند با خلاقیت جوان ها،واگر دخالت دنیا در ایران محدود نبود الان هیچ یک امنیت لازم را نداشتیم هدفی که با آن جنگ 8 ساله به راه انداختند ، ترور کردن ،فتنه سبز به راه انداختند،تحریم کردند و غیره
بیاییم در زندگی مسائل فرعی را بزرگ نکنیم
بیاییم موجب رشد و گسترش اصل های اسلام بشوییم فرعیات کم کم ترمیم می شوند
بیایید تعصبات جاهلانه و جبر گونه را کنار بگذاریم و از در منطق به اسلام وارد شویم آن هنگام با اطمینان می گویم که هر کس به اندازه ی ذره ای از گرد و غبار منطق داشته باشد ، اسلام را به طور کامل در آغوش می کشد 
کمی برای حفظ جامعه و مردممان تلاش کنیم ، نشستن و گفتن و نوشتن تنها کافی نیست
کمی جهاد کنیم
جهاد صرفا تنفگ بر دست گرفتن و زخمی شدن و شهید شدن نیست
کمی از راه درست جهاد فرهنگی کنیم
حتی اگر دستمان خالی از اسکناس است با فکرمان ، حرفمان و رفتارمان حتی با یک لبخند جهاد فرهنگی کنیم
یاعلی مدد



نویسنده فاطمه سلیمی متخلص به آوا


۵ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

قسمت شصت و سوم:خدای تو کیست؟؟؟

قسمت شصت و سوم: خدای تو کیست؟


خنده اش محو

شد ...

- یعنی ... شما از من بدتون میاد خانم حسینی؟ ...


چند لحظه مکث کردم ... گفتن چنین حرف هایی برام سخت بود ... اما حالا ...

- صادقانه ... من اصلا به شما فکر نمی کنم ... نه به شما... که به هیچ شخص دیگه ای هم فکر نمی کنم ... نه فکر می کنم، نه ...


بقیه حرفم رو خوردم و ادامه ندادم ... دوباره لبخند زد ...

- شخص دیگه که خیلی خوبه ... اما نمی تونید واقعا به من فکر کنید؟ ...


خسته و کلافه ... تمام وجودم پر از التماس شده بود ...

- نه نمی تونم دکتر دایسون ... نه وقتش رو دارم، نه ... چند لحظه مکث کردم ... بدتر از همه ... شما دارید من رو انگشت نما و سوژه حرف دیگران می کنید ...


- ولی اصلا به شما نمیاد با فکر و حرف دیگران در مورد خودتون ... توجه کنید ... یهو زد زیر خنده ... اینقدر شناخت از شما کافیه؟ ... حالا می تونید بهم فکر کنید؟ ...


- انسان یه موجود اجتماعیه دکتر ... من تا جایی حرف دیگران برام مهم نیست که مطمئن باشم کاری که می کنم درسته ... حتی اگر شما از من یه شناخت نسبی داشته باشید ... من ندارم ... بیمارستان تمام فضای زندگی من رو پر کرده ... وقتی برای فکر کردن به شما و خوصیات شما ندارم ... حتی اگر هم داشته باشم ... من یه مسلمانم ... و تا جایی که یادم میاد، شما یه دفعه گفتید ... از نظر شما، خدا ... قیامت و روح ... وجود نداره ...


در لاکر رو بستم ...

- خواهش می کنم تمومش کنید ...


و از اتاق رفتم بیرون ...

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

قسمت شصت و دوم:زمانی برای نفس کشیدن

قسمت شصت و دوم: زمانی برای نفس کشیدن


دنبالم، توی راهروی بیمارستان، راه افتاد ... می خواستم گریه کنم ... چشم هام مملو از التماس بود ... تو رو خدا دیگه نیا... که صدام کرد ...

- دکتر حسینی ... دکتر حسینی ... پیشنهاد شما برای آشنایی بیشتر چیه؟ ...


ایستادم و چند لحظه مکث کردم ...

- من چطور آدمی هستم؟ ...


جا خورد ...

- شما شخصیت من رو چطور معرفی می کنید؟ ... با تمام خصوصیات مثبت و منفی ...


معلوم بود متوجه منظورم شده ...

- پس علائق تون چی؟ ...

- مثلا اینکه رنگ مورد علاقه ام چیه؟ یا چه غذایی رو دوست دارم؟ و ... واقعا به نظرتون اینها خیلی مهمه؟ ... مثلا اگر دو نفر از رنگ ها یا غذای متفاوتی خوششون بیاد نمی تونن با هم زندگی کنن؟ ... چند لحظه مکث کردم ... طبیعتا اگر اخلاقی نباشه و خودخواهی غلبه کنه ... ممکنه نتونن ...

در کنار اخلاق ... بقیه اش هم به شخصیت و روحیه است ... اینکه موقع ناراحتی یا خوشحالی یا تحت فشار ... آدم ها چه کار می کنن یا چه واکنشی دارن ...


اما این بحث ها و حرف ها تمومی نداشت ... بدون توجه به واکنش دیگران ... مدام میومد سراغم و حرف می زد ...

با اون فشار و حجم کار ... این فشار و حرف های جدید واقعا سخت بود ... دیگه حتی یه لحظه آرامش ... یا زمانی برای نفس کشیدن، نداشتم ...


دفعه آخر که اومد ... با ناراحتی بهش گفتم ...

- دکتر دایسون ... میشه دیگه در مورد این مسائل صحبت نکنیم؟ ... و حرف ها صرفا کاری باشه؟ ...


خنده اش محو شد ... چند لحظه بهم نگاه کرد ...

- یعنی ... شما از من بدتون میاد خانم حسینی؟ ...

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

قسمت شصت و یکم:خیانت

قسمت شصت و یکم: خیانت


روزهای اولی که درخواستش رو رد کرده بودم ... دلخوریش از من واضح بود ... سعی می کرد رفتارش رو کنترل کنه و عادی به نظر برسه ... مشخص بود تلاش می کنه باهام مواجه نشه ... توی جلسات تیم جراحی هم، نگاهش از روی من می پرید ... و من رو خطاب قرار نمی داد ... اما همین باعث شد، احترام بیشتری براش قائل بشم ... حقیقتا کار و زندگی شخصیش از هم جدا بود ...


سه، چهار ماه به همین منوال گذشت ... توی سالن استراحت پزشکان نشسته بودم که از در اومد تو ... بدون مقدمه و در حالی که ... اصلا انتظارش رو نداشتم ... یهو نشست کنارم ...

- پس شما چطور با هم آشنا می شید؟ ... اگر دو نفر با هم ارتباط نداشته باشن ... چطور می تونن همدیگه رو بشناسن و بفهمن به درد هم می خورن یا نه؟ ...


همه زیرچشمی به ما نگاه می کردن ... با دیدن رفتار ناگهانی دایسون ... شوک و تعجب توی صورت شون موج می زد ... هنوز توی شوک بود اما آرامشم رو حفظ کردم ...


دکتر دایسون ... واقعا این ارتباطات به خاطر شناخت پیش از ازدواجه؟ ... اگر اینطوره چرا آمار خیانت اینجا، اینقدر بالاست؟ ... یا اینکه حتی بعد از بچه دار شدن، به زندگی شون به همین سبک ادامه میدن ... و وقتی یه مرد ... بعد از سال ها زندگی ... از اون زن خواستگاری می کنه ... اون زن از خوشحالی بالا و پایین می پره و میگن این حقیقتا عشقه؟... یعنی تا قبل از اون عشق نبوده؟ ... یا بوده اما حقیقی نبوده؟ ...


خیلی عادی از جا بلند شدم و وسایلم رو جمع کردم ... خیلی عمیق توی فکر فرو رفته بود ...

منم بی سر و صدا ... و خیلی آروم ... در حال فرار و ترک موقعیت بودم ... در سالن رو باز کردم و رفتم بیرون ... در حالی که با تمام وجود به خدا التماس می کردم که بحث همون جا تموم بشه ... توی اون فشار کاری ...


که یهو از پشت سر، صدام کرد ...

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

قسمت شصت:خانواده

قسمت شصت: خانواده


برای چند لحظه واقعا بریدم ...

- خدایا،

بهم رحم کن ... حالا جوابش رو چی بدم؟ ...


توی این دو سال، دکتر دایسون ... جزء معدود افرادی بود که توی اون شرایط سخت ازم حمایت می کرد ... از طرفی هم، ارشد من ... و رئیس تیم جراحی عمومی بیمارستان بود ... و پاسخم، می تونست من رو در بدترین شرایط قابل تصور قرار بده ...


- دکتر حسینی ... مطمئن باشید پیشنهاد من و پاسخ شما... کوچک ترین ارتباطی به مسائل کاری نخواهد داشت ... پیشنهادم صرفا به عنوان یک مرده ... نه رئیس تیم جراحی...


چند لحظه مکث کردم تا ذهنم کمی آروم تر بشه ...

- دکتر دایسون ... من برای شما به عنوان یه جراح حاذق و رئیس تیم جراحی ... احترام زیادی قائلم ... علی الخصوص که بیان کردید ... این پیشنهاد، خارج از مسائل و روابط کاریه... اما این رو در نظر داشته باشید که من یه مسلمانم ... و روابطی که اینجا وجود داره ... بین ما تعریفی نداره ... اینجا ممکنه دو نفر با هم دوست بشن و سال ها زیر یه سقف زندگی کنن ... حتی بچه دار بشن ... و این رفتارها هم طبیعی باشه ... ولی بین مردم من، نه ... ما برای خانواده حرمت قائلیم ... و نسبت بهم احساس مسئولیت می کنیم... با کمال احترامی که برای شما قائلم ... پاسخ من منفیه...


این رو گفتم و سریع از اونجا دور شدم ... در حالی که ته دلم... از صمیم قلب به خدا التماس می کردم ... یه بلای جدید سرم نیاد ...

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

قسمت پنجاه و نهم:هوای دلپذیر

قسمت پنجاه و نهم: هوای دلپذیر


برعکس قبل، و برعکس بقیه دانشجوها ... شیفت های من، از همه طولانی تر شد ... نه تنها طولانی ... پشت سر هم و فشرده ... فشار درس و کار به شدت شدید شده بود ...

گاهی اونقدر روی پاهام می ایستادم که دیگه حس شون نمی کردم ... از ترس واریس، اونها رو محکم می بستم ... به حدی خسته می شدم که نشسته خوابم می برد ...


سخت تر از همه، رمضان از راه رسید ... حتی یه بار، کل فاصله افطار تا سحر رو توی اتاق عمل بودم ... عمل پشت عمل ...

انگار زمین و آسمان، دست به دست هم داده بود تا من رو به زانو در بیاره ... اما مبارزه و سرسختی توی ژن و خون من بود...


از روز قبل، فقط دو ساعت خوابیده بودم ... کل شب بیدار ... از شدت خستگی خوابم نمی برد ... بعد از ظهر بود و هوا، ملایم و خنک ... رفتم توی حیاط ... هوای خنک، کمی حالم رو بهتر کرد ... توی حال خودم بودم که یهو دکتر دایسون از پشت سر، صدام کرد ... و با لبخند بهم سلام کرد ...


- امشب هم شیفت هستید؟

- بله ...

- واقعا هوای دلپذیری شده ...


با لبخند، بله دیگه ای گفتم ... و ته دلم التماس می کردم به جای گفتن این حرف ها، زودتر بره ... بیش از اندازه خسته بودم و اصلا حس صحبت کردن نداشتم ... اون هم سر چنین موضوعاتی ...


به نشانه ادب، سرم رو خم کردم ... اومدم برم که دوباره صدام کرد ...

- خانم حسینی ... من به شما علاقه مند شدم ... و اگر از نظر شما اشکالی نداشته باشه ... می خواستم بیشتر باهاتون آشنا بشم ...

۸ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️