قلم سرا

خط خطی های راحیل بانو

۵۷ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

برداشت آزاد بند آخر دختری به نام زینب

گریه اش دوام نداشت وقتی پیشنهاد بازی با تبلت را به او دادم به سرعت آرام شد و لبخند جای اشک را گرفت . بد قولی عمو صالح فراموش شد و تبدیل شد به لبخند

💙 چرا بعضی از ما همواره در ناراحتی ها و شکست های زندگی می مانیم؟؟

همه چیز می گذر .زندگی همواره سیاه یا سفید نیست .ترکیبی از این دو زندگی را می سازد.فکر کنید همیشه زندگی یکنواخت باشد،تصورش هم کسالت بار است.زندگی در نظر من باید مملو باشد از هیجان . چیز در کنار هم.تجربه های جدید،کار های جدید.زندگی یکنواخت بی روح است،کسالت آور است،بی معنا است.

پس گرسه ها تبدیل به لیخند می شود با گذر زمان و خنده ها تبدیل به گریه می شود

این خود ما هستیم که تصمیم می گیریم.

من هیجان را برخوشی صرف یا غم صرف ترجیح می دهم شما چه طور؟؟

اگر در غم هستی بدان پایانش نزدیک است و به خودت بستگی دارد

اگر در خوشی هستی بدان روزی پایانی دارد پس شاد باش و استفاده کن .

۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

قسمت چهل و یکم : که عشق آسان نمود اول

قسمت چهل و یکم : که عشق آسان نمود اول

.

…نه دلی برای برگشتن داشتم … نه قدرتی … همون جا توی منطقه موندم … ده روز نشده بود، باهام تماس گرفتن …

– سریع برگردید … موقعیت خاصی پیش اومده …رفتم پایگاه نیرو هوایی و با پرواز انتقال مجروحین برگشتم تهران … دل توی دلم نبود … نغمه و اسماعیل بیرون فرودگاه… با چهره های داغون و پریشان منتظرم بودن … انگار یکی خاک غم و درد روی صورت شون پاشیده بود …سکوت مطلق توی ماشین حاکم بود … دست های اسماعیل می لرزید … لب ها و چشم های نغمه … هر چیصبر کردم، احدی چیزی نمی گفت …

– به سلامتی ماشین خریدی آقا اسماعیل؟

– نه زن داداش … صداش لرزید … امانته …با شنیدن “زن داداش” نفسم بند اومد و چشم هام گر گرفت… بغضم رو به

زحمت کنترل کردم …

– چی شده؟ … این خبر فوری چیه که ماشین امانت گرفتید و اینطوری دو تایی اومدید دنبالم؟ …صورت اسماعیل شروع کرد به پریدن … زیرچشمی به نغمه نگاه می کرد … چشم هاش پر از التماس بود … فهمیدم هر خبری شده … اسماعیل دیگه قدرت حرف زدن نداره … دوباره سکوت، ماشین رو پر کرد …- حال زینب اصلا خوب نیست … بغض نغمه شکست … خبر شهادت علی آقا رو که شنید تب کرد … به خدا نمی خواستیم بهش بگیم … گفتیم تا تو برنگردی بهش خبر نمیدیم … باور کن نمی دونیم چطوری فهمید …جملات آخرش توی سرم می پیچید … نفسم آتیش گرفته بود … و صدای گریه ی نغمه حالم رو بدتر می کرد … چشم دوختم به اسماعیل … گریه امان حرف زدن به نغمه نمی داد…

– یعنی چقدر حالش بده؟ …بغض اسماعیل هم شکست …

– تبش از 40 پایین تر نمیاد … سه روزه بیمارستانه … صداش بریده بریده شد … ازش قطع امید کردن … گفتن با این وضع…دنیا روی سرم خراب شد … اول علی … حالا هم زینبم …

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

برداشت آزاد بند سیزدهم

وقتی عمو و دخترعموهایش می خواستند بروند تقاضا کرد بمانند و بازی کنند وبعد به گریه نشست وقتی از او علت را پرسیدم گفت عمو صالح قول داده بود با من بازی کنه خودش قول داده بود.دیگه تا چند وقت اونا را نمی بینم ونمی تونم بااونا بازی کنم .

💙 چرا ما به بدقولی عادت داریم ؟؟؟شاید گمان می کنیم مردم نمی فهمند یا آنقدر سرگرم روزگارند که اهمیتی به قول های ما می فهمند. اشتباه است مردم می فهمند وگرنه بعد از چهار سال ریاست یا نمایندگی مردم کس دیگری را انتخاب نمی کردند.

بد قولی منتخبین برآمده از شعور و شخصیت آنها است.واقعا نمی دانم چرا اگر نمی توانند کاری را انجام دهند چرا قول می دهند ؟؟؟

شاید شما هم دیده باشید که برای مردم فریبی قول هایی می دهند که در حیطه ی کاری آنها نیست و در قبال بد قولی هایشان بهانه می آورند که ما می خواستیم انجام دهیم مانع شدند...

نمی دانم مردم را چه فرض می کنند ... در این زمان ما باید هوشیار باشیم و حیطه ی کاری منتخبینمان را بدانیم تا با قول های انتخاباتی بیارزش گول نخوریم.

درب ارتباط با آمریکا با کلید باز شد اما چه سود که درب نیروگاه هسته ای را باهمان کلید بستند و کلاهی به سر کشور کشیدند که بیرون آکدنش هزینه ای هنگفت نیاز دارد و تقریبا جبران نا پذیر است

باید آگاهانه تر تصمیم بگیریم تا درپایان دوره پشیمان نشویم 

همه و همه هرکس در مسند قدرت بنیشد دچار اشتباه می شود چه دولت دهم باشد چه یازدهم ،دوازدهم و الی آخر

مهم آن است که که اشتباهی جبران نا پذیر نکنیم...

کاش مسئولان کمی به جای حذب و حذب بازی دست به دست هم می دادند و از ایده ها و توانایی بقیه استفاده کنند . اصلاح طلب و اصول گرا فرقی ندارد مهم آن است که از خط و مشی اسلام دور نشوند و منفعت خود زا بر منفعت ملت ترجیح ندهند


۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

قسمت چهل:خون و ناموس

قسمت چهلم : خون و ناموس

آتیش برگشت سنگین تر بود … فقط معجزه مستقیم خدا… ما رو تا بیمارستان سالم رسوند … از ماشین پریدم پایین و دویدم توی بیمارستان تا کمک …

بیمارستان خالی شده بود … فقط چند تا مجروح … با همون برادر سپاهی اونجا بودن … تا چشمش بهم افتاد با تعجب از جا پرید … باورش نمی شد من رو زنده می دید …

مات و مبهوت بودم …

– بقیه کجان؟ … آمبولانس پر از مجروحه … باید خالی شون کنیم دوباره برگردم خط …

به زحمت بغضش رو کنترل کرد …

– دیگه خطی نیست خواهرم … خط سقوط کرد … الان اونجا دست دشمنه … یهو حالتش جدی شد … شما هم هر چه سریع تر سوار آمبولانس شو برو عقب … فاصله شون تا اینجا زیاد نیست … بیمارستان رو تخلیه کردن … اینجا هم تا چند دقیقه دیگه سقوط می کنه …

یهو به خودم اومدم …

– علی … علی هنوز اونجاست …

و دویدم سمت ماشین … دوید سمتم و درحالی که فریاد می زد، روپوشم رو چنگ زد …

– می فهمی داری چه کار می کنی؟ … بهت میگم خط سقوط کرده …

هنوز تو شوک بودم … رفت سمت آمبولانس و در عقب رو باز کرد … جا خورد … سرش رو انداخت پایین و مکث کوتاهی کرد …

– خواهرم سوار شو و سریع تر برو عقب … اگر هنوز اینجا سقوط نکرده بود … بگو هنوز توی بیمارست

ان مجروح مونده… بیان دنبال مون … من اینجا، پیششون می مونم …

سوت خمپاره ها به بیمارستان نزدیک تر می شد … سرچرخوند و نگاهی به اطراف کرد …

– بسم الله خواهرم … معطل نشو … برو تا دیر نشده …

سریع سوار آمبولانس شدم … هنوز حال خودم رو نمی فهمیدم …

– مجروح ها رو که پیاده کنم سریع برمی گردم دنبالتون …

اومد سمتم و در رو نگهداشت …

– شما نه … اگر همه مون هم اینجا کشته بشیم … ارزش گیر افتادن و اسارت ناموس مسلمان … دست اون بعثی های از خدا بی خبر رو نداره … جون میدیم … ناموس مون رو نه …

یا علی گفت و … در رو بست …

با رسیدن من به عقب … خبر سقوط بیمارستان هم رسید …

پ.ن: شهید سید علی حسینی در سن 29 سالگی به درجه رفیع شهادت نائل آمد … پیکر مطهر این شهید … هرگز بازنگشت …

جهت شادی ارواح طیبه شهدا … صلوات …

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

برداشت آزاد بند دوازدهم

با اینکه هنوز نمی دانست کدام لبه ی کارد برنده است می خواست خودش خیار را پوست بکند ، می گفت من هم بلدم مثل باباجون من هم می تونم

💙 چرا بعضی از ما از انجام کارهای جدید می ترسیم.ما می توانیم از پس انجام هر کاری برآییم،حتی برای اولین بار چه کسی با علم به دنیا می آید ؟؟این علم موجود مگر از آغاز بوده؟؟؟مگر انسان به همراه تمام این دستگاه ها آفریده شده؟؟؟

نه کسی برای اولین بار آنها را ساخته است . پس ماهم برای اولین بار می توانیم کاری کنیم. چرا همیشه منتظر این باشیم که کسی بلند شود و شروع کند تا دنباله رو آن باشیم.خودمان دست به زانو بگیریم ، یاعلی بگوییم و آغاز کننده راهی شویم نیکو.

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

یه نکته بگم و برم...

سلام

اومدم فقط یه نکته بگم و برم....

رمانی که در حال حاضر  انتخاب کرده ام و روی سایت هستند داستانی واقعی از زندگی‌یک شهید و خانواده اش هست که به رشته ی تحریری در اومده و نمیشه منکر شد که خود داستان جذاب است و این کار نویسنده را ساده تر می کند

اما نکته  اساسی 

من نویسنده این داستان نبوده ام و نیستم.اما آرزو دارم داستان شهدا و مردان جنگ را بنویسم به جای رمان های خیالی


این داستان توسط یکی از دوستانم به صورت یک فایل به من داده شد که نه اسم نویسنده داره نه اسم داستان و کتاب...

هر کس اسم نویسنده یا اسم کتاب را می دونه یا اینکه پیدا کرد بگه تا در متن ها ذکر کنم

این داستان به نظرم بهترین چیزی بود که می تونستم به مخاطبام هدیه بدم

البته این کار باعث نشه توقعتون از قلم من بیشتر بشه ها...😊😊😊

بعد از اتمام این داستان احتمالا یکی از داستان های خودم را شروع کنم

برای همه ی خواننده های گرامی لحظاتی سر شار از شادی آرزومندم😍😍😍

۴ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

قسمت سی و نهم : بر می گردم

قسمت سی و نهم : برمی گردم

وجودم آتش گرفته بود … می سوختم و ضجه می زدم … محکم علی رو توی بغل گرفته بودم … صدای ناله های من بین سوت خمپاره ها گم می شد …

از جا بلند شدم … بین جنازه شهدا … علی رو روی زمین می کشیدم … بدنم قدرت و توان نداشت … هر قدم که علی رو می کشیدم … محکم روی زمین می افتادم … تمام دست و پام زخم شده بود … دوباره بلند می شدم و سمت ماشین می کشیدمش … آخرین بار که افتادم … چشمم به یه مجروح افتاد …

علی رو که توی آمبولانس گذاشتم، برگشتم سراغش … بین اون همه جنازه شهید، هنوز یه عده باقی مونده بودن … هیچ کدوم قادر به حرکت نبودن … تا حرکت شون می دادم… ناله درد، فضا رو پر می کرد …

دیگه جا نبود … مجروح ها رو روی همدیگه می گذاشتم … با این امید … که با اون وضع فقط تا بیمارستان زنده بمونن و زیر هم، خفه نشن … نفس کشیدن با جراحت و خونریزی … اون هم وقتی یکی دیگه هم روی تو افتاده باشه …

آمبولانس دیگه جا نداشت … چند لحظه کوتاه … ایستادم و محو علی شدم …

کشیدمش بیرون … پیشونیش رو بوسیدم …

– برمی گردم علی جان … برمی گردم دنبالت …

و آخرین مجروح رو گذاشتم توی آمبولانس …

قسمت چهلم داستان دنباله دار بدون تو هرگز: خون و ناموس

آتیش برگشت سنگین تر بود … فقط معجزه مستقیم خدا… ما رو تا بیمارستان سالم رسوند … از ماشین پریدم پایین و دویدم توی بیمارستان تا کمک …

بیمارستان خالی شده بود … فقط چند تا مجروح … با همون برادر سپاهی اونجا بودن … تا چشمش بهم افتاد با تعجب از جا پرید … باورش نمی شد من رو زنده می دید …

مات و مبهوت بودم …

– بقیه کجان؟ … آمبولانس پر از مجروحه … باید خالی شون کنیم دوباره برگردم خط …

به زحمت بغضش رو کنترل کرد …

– دیگه خطی نیست خواهرم … خط سقوط کرد … الان اونجا دست دشمنه … یهو حالتش جدی شد … شما هم هر چه سریع تر سوار آمبولانس شو برو عقب … فاصله شون تا اینجا زیاد نیست … بیمارستان رو تخلیه کردن … اینجا هم تا چند دقیقه دیگه سقوط می کنه …

یهو به خودم اومدم …

– علی … علی هنوز اونجاست …

و دویدم سمت ماشین … دوید سمتم و درحالی که فریاد می زد، روپوشم رو چنگ زد …

– می فهمی داری چه کار می کنی؟ … بهت میگم خط سقوط کرده …

هنوز تو شوک بودم … رفت سمت آمبولانس و در عقب رو باز کرد … جا خورد … سرش رو انداخت پایین و مکث کوتاهی کرد …

– خواهرم سوار شو و سریع تر برو عقب … اگر هنوز اینجا سقوط نکرده بود … بگو هنوز توی بیمارست

ان مجروح مونده… بیان دنبال مون … من اینجا، پیششون می مونم …

سوت خمپاره ها به بیمارستان نزدیک تر می شد … سرچرخوند و نگاهی به اطراف کرد …

– بسم الله خواهرم … معطل نشو … برو تا دیر نشده …

سریع سوار آمبولانس شدم … هنوز حال خودم رو نمی فهمیدم …

– مجروح ها رو که پیاده کنم سریع برمی گردم دنبالتون …

اومد سمتم و در رو نگهداشت …

– شما نه … اگر همه مون هم اینجا کشته بشیم … ارزش گیر افتادن و اسارت ناموس مسلمان … دست اون بعثی های از خدا بی خبر رو نداره … جون میدیم … ناموس مون رو نه …

یا علی گفت و … در رو بست …

با رسیدن من به عقب … خبر سقوط بیمارستان هم رسید …

پ.ن: شهید سید علی حسینی در سن 29 سالگی به درجه رفیع شهادت نائل آمد … پیکر مطهر این شهید … هرگز بازنگشت …

جهت شادی ارواح طیبه شهدا … صلوات …

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️