قلم سرا

خط خطی های راحیل بانو

۵۷ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

قسمت پنجاه و هشتم:حس دوم

قسمت پنجاه و هشتم: حس دوم


درخواست تحویل مدارکم رو به دانشگاه دادم ... باورشون نمی شد می خوام برگردم ایران ...

هر چند، حق داشتن ... نمی تونم بگم وسوسه شیطان و اون دنیای فوق العاده ای که برام ترتیب داده بودن ... گاهی اوقات، ازم دلبری نمی کرد ... اونقدر قوی که ته دلم می لرزید ...


زنگ زدم ایران و به زبان بی زبانی به مادرم گفتم می خوام برگردم ... اول که فکر کرد برای دیدار میام ... خیلی خوشحال شد ... اما وقتی فهمید برای همیشه است ... حالت صداش تغییر کرد ... توضیح برام سخت بود ...

- چرا مادر؟ ... اتفاقی افتاده؟ ...

- اتفاق که نمیشه گفت ... اما شرایط برای من مناسب نیست ... منم تصمیم گرفتم برگردم ... خدا برای من، شیرین تر از خرماست ...

- اما علی که گفت ...


پریدم وسط حرفش ... بغض گلوم رو گرفت ...

- من نمی دونم چرا بابا گفت بیام ... فقط می دونم این مدت امتحان های خیلی سختی رو پس دادم ... بارها نزدیک بود کل ایمانم رو به باد بدم ... گریه ام گرفت ... مامان نمی دونی چی کشیدم ... من، تک و تنها ... له شدم ...


توی اون لحظات به حدی حالم خراب بود که فراموش کردم ... دارم با دل یه مادر که دور از بچه اش، اون سر دنیاست ... چه می کنم ... و چه افکار دردآوری رو توی ذهنش وارد می کنم...

چند ساعت بعد، خیلی از خودم خجالت کشیدم ...

- چطور تونستی بگی تک و تنها ... اگر کمک خدا نبود الان چی از ایمانت مونده بود؟ ... فکر کردی هنر کردی زینب خانم؟ ...


غرق در افکار مختلف ... داشتم وسایلم رو می بستم که تلفن زنگ زد ... دکتر دایسون ... رئیس تیم جراحی عمومی بود ... خودش شخصا تماس گرفته بود تا بگه ... دانشگاه با تمام شرایط و درخواست های من موافقت کرده ...

برای چند لحظه حس پیروزی عجیبی بهم دست داد ... اما یه چیزی ته دلم می گفت ... اینقدر خوشحال نباش ... همه چیز به این راحتی تموم نمیشه ...


و حق، با حس دوم بود ...

۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

قسمت پنجاه و هفتم:نقصیر پدرم بود

قسمت پنجاه و هفتم: تقصیر پدرم بود


این رو گفتم و از جا بلند شدم ... با صدای بلند خندید ...

- دزد؟ ... از نظر شما رئیس دانشگاه دزده؟ ...

- کسی که با فریفتن یه نفر، اون رو از ملتش جدا می کنه ... چه اسمی میشه روش گذاشت؟ ... هر چند توی نگهداشتن چندا

ن مهارت ندارن ... بهشون بگید، هیچ کدوم از این شروط رو قبول نمی کنم ...


از جاش بلند شد ...

- تا الان با شخصی به استقامت شما برخورد نداشتن ... هر چند ... فکر نمی کنم کسی، شما رو برای اومدن به اینجا محبور کرده باشه ...


نفس عمیقی کشیدم ...

- چرا، من به اجبار اومدم ... به اجبار پدرم ...

و از اتاق خارج شدم ...


برگشتم خونه ... خسته تر از همیشه ... دل تنگ مادر و خانواده ... دل شکسته از شرایط و فشارها ...

از ترس اینکه مادرم بفهمه این مدت چقدر بهم سخت گذشته ... هر بار با یه بهانه ای تماس ها رو رد می کردم ... سعی می کردم بهانه هام دروغ نباشه ... اما بعد باز هم عذاب وجدان می گرفتم ... به خاطر بهانه آوردن ها از خدا حجالت می کشیدم ... از طرفی هم، نمی خواستم مادرم نگران بشه ...


حس غذا درست کردن یا خوردنش رو هم نداشتم ... رفتم بالا توی اتاق ... و روی تخت ولا شدم ...


- بابا ... می دونی که من از تلاش کردن و مسیر سخت نمی ترسم ... اما ... من، یه نفره و تنها ... بی یار و یاور ... وسط این همه مکر و حیله و فشار ... می ترسم از پس این همه آزمون سخت برنیام ... کمکم کن تا آخرین لحظه زندگیم ... توی مسیر حق باشم ... بین حق و باطل دو دل و سرگردان نشم ...


همون طور که دراز کشیده بودم ... با پدرم حرف می زدم ... و بی اختیار، قطرات اشک از چشمم سرازیر می شد ...

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

قسمت پنجاه و ششم:دزد های انگلیسی

قسمت پنجاه و ششم: دزدهای انگلیسی


وضو گرفتم و ایستادم به نماز ... با یه وجود خسته و شکسته ... اصلا نمی فهمیدم چرا پدرم این همه راه، من رو فرستاد اینجا ...

خیلی چیزها یاد گرفته بودم ... اما اگر مجبور می شدم توی ایران، همه چیز رو از اول شروع کنم ... مثل این بود که تمام این مدت رو ریخته باشم دور ...


توی حال و هوای خودم بودم که پرستار صدام کرد ...

- دکتر حسینی ... لطفا تشریف ببرید اتاق رئیس تیم جراحی عمومی ...


در زدم و وارد شدم ... با دیدن من، لبخند معناداری زد ... از پشت میز بلند شد و نشست روی مبل جلویی ...

- شما با وجود سن تون ... واقعا شخصیت خاصی دارید ...

- مطمئنا توی جلسه در مورد شخصیت من صحبت نمی کردید ...


خنده اش گرفت ...

- دانشگاه همچنان هزینه تحصیل شما رو پرداخت می کنه... اما کمک هزینه های زندگی تون کم میشه ... و خوب بالطبع، باید اون خونه رو هم به دانشگاه تحویل بدید ...


ناخودآگاه خنده ام گرفت ...

- اول با نشون دادن در باغ سبز، من رو تا اینجا آوردید ... تحویلم گرفتید ... اما حالا که خاضر نیستم به درخواست زور و اشتباه تون جواب مثبت بدم ... هم نمی خواید من رو از دست بدید ... و هم با سخت کردن شرایط، من رو تحت فشار قرار می دید ... تا راضی به انجام خواسته تون بشم ...


چند لحظه مکث کردم ...

- لطف کنید از طرف من به ریاست دانشگاه بگید ... برعکس اینکه توی دنیا، انگلیسی ها به زیرک بودن شهرت دارن ... اصلا دزدهای زرنگی نیستن ...

و از جا بلند شدم ...

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

قسمت پنجاه و پنجم: من یک دختر مسلمانم

قسمت پنجاه و پنجم : من یک دختر مسلمانم


سکوت عمیقی کل سالن رو پر کرده بود … چند لحظه مکث کردم …

– یادم نمیاد برای اومدن به انگلستان و پذیرشم در اینجا به پای کسی افتاده باشم و التماس کرده باشم … شما از روز اول دیدید … من یه دختر مسلمان و محجبه ام … و شما چنین آدمی رو دعوت کردید … حالا هم این مشکل شماست، نه من … و اگر نمی تونید این مشکل رو حل کنید … کسی که باید تحت فشار و توبیخ قرار بگیره … من نیستم …


و از جا بلند شدم … همه خشک شون زده بود … یه عده مبهوت … یه عده عصبانی … فقط اون وسط رئیس تیم جراحی عمومی خنده اش گرفته بود …


به ساعتم نگاه کردم …

– این جلسه خیلی طولانی شده … حدودا نیم ساعت دیگه هم اذان ظهره … هر وقت به نتیجه رسیدید لطفا بهم خبر بدید … با کمال میل برمی گردم ایران …


نماینده دانشگاه، خیلی محکم صدام کرد …

– دکتر حسینی … واقعا علی رغم تمام این امکانات که در اختیارتون قرار دادیم … با برگشت به ایران مشکلی ندارید و حاضرید از همه چیز صرف نظر کنید؟ …


– این چیزی بود که شما باید … همون روز اول بهش فکر می کردید …

جمله اش تا تموم شد … جوابش رو دادم … می ترسیدم با کوچک ترین مکثی … دوباره شیطان با همه فشار و وسوسه اش بهم حمله کنه …


این رو گفتم و از در سالن رفتم بیرون و در رو بستم … پاهام حس نداشت … از شدت فشار … تپش قلبم رو توی شقیقه هام حس می کردم …

۶ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

قسمت پنجاه و چهارم:پله اول

قسمت پنجاه و چهارم : پله اول


پشت سر ه

م حرف می زدن … یکی تندتر … یکی نرم تر … یکی فشار وارد می کرد … یکی چراغ سبز نشون می داد … همه شون با هم بهم حمله کرده بودن … و هر کدوم، لشکری از شیاطین به کمکش اومده بود … وسوسه و فشار پشت وسوسه و فشار … و هر لحظه شدیدتر از قبل …


پلیس خوب و بد شده بودن … و همه با یه هدف … یا باید از اینجا بری … یا باید شرایط رو بپذیری …


من ساکت بودم … اما حس می کردم به اندازه یه دونده ماراتن، تمام انرژیم رو از دست دادم …

به پشتی صندلی تکیه دادم …

– زینب … این کربلای توئه … چی کار می کنی؟ … کربلائی میشی یا تسلیم؟ …


چشم هام رو بستم … بی خیال جلسه و تمام آدم های اونجا …

– خدایا … به این ب

نده کوچیکت کمک کن … نزار جای حق و باطل توی نظرم عوض بشه … نزار حق در چشم من، باطل… و باطل در نظرم حق جلوه کنه … خدایا … راضیم به رضای تو …


با دیدن من توی اون حالت … با اون چشم های بسته و غرق فکر … همه شون ساکت شدن … سکوت کل سالن رو پر کرد …


خدایا … به امید تو … بسم الله الرحمن الرحیم …


و خیلی آروم و شمرده … شروع به صحبت کردم …

– این همه امکانات بهم دادید … که دلم رو ببرید و اون رو مسخ کنید … حالا هم بهم می گید یا باید شرایط شما رو بپذیرم … یا باید برم …

امروز آستین و قد لباسم کوتاه میشه و یقه هفت، تنم می کنید … فردا می گید پوشیدن لباس تنگ و یقه باز چه اشکالی داره؟ … چند روز بعد هم … لابد می خواید حجاب سرم رو هم بردارم …


چشم هام رو باز کردم …

– همیشه … همه چیز … با رفتن روی اون پله اول … شروع میشه …


سکوت عمیقی کل سالن رو پر کرده بود …

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

دهقان قلب ها

نظر  سنجی 🙋🙋🙋🙋🙋

چه طوره؟؟؟؟؟؟




این دوتا چه طورند ؟؟؟

این ها را برای همون استاد با شخصیت آماده کرده ام  که دیروز در موردش گفتم    «پست دیروز»

خوبه؟؟؟؟





۶ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

قسمت پنجاه و سوم:حمله چند جانبه

قسمت پنجاه و سوم : حمله چند جانبه

.


ماجرا بدجور بالا گرفته بود … همه چیز به بدترین شکل ممکن … دست به دست هم داد تا من رو خورد و له کنه … دانشجوها، سرزنشم می کردن که یه موقعیت عالی رو از دست داده بودم … اساتید و ارشدها، نرفتن من رو یه اهانت به خودشون تلقی کردن … و هر چه قدر توضیح می دادم فایده ای نداشت … نمی دونم نمی فهمیدن یا نمی خواستن متوجه بشن …


دانشگاه و بیمارستان … هر دو من رو تحت فشار دادن که اینجا، جای این مسخره بازی ها و تفکرات احمقانه نیست … و باید با شرایط کنار بیام و اونها رو قبول کنم …


هر چقدر هم راهکار برای حل این مشکل ارائه می کردم … فایده ای نداشت … چند هفته توی این شرایط گیر افتادم … شرایط سخت و وحشتناکی که هر ثانیه اش حس زندگی وسط جهنم رو داشت …


وقتی برمی گشتم خونه … تازه جنگ دیگه ای شروع می شد … مثل مرده ها روی تخت می افتادم … حتی حس اینکه انگشتم رو هم تکان بدم نداشتم … تمام فشارها و درگیری ها با من وارد خونه می شد … و بدتر از همه شیطان … کوچک ترین لحظه ای رهام نمی کرد … در دو جبهه می جنگیدم … درد و فشار عمیقی تمام وجودم رو پر می کرد … نبرد بر سر ایمانم و حفظ اون … سخت تر و وحشتناک بود … یک لحظه غفلت یا اشتباه، ثمر و زحمت تمام این سال ها رو ازم می گرفت … دنیا هم با تمام جلوه اش … جلوی چشمم بالا و پایین می رفت … می سوختم و با چنگ و دندان، تا آخرین لحظه از ایمانم دفاع می کردم …


حدود ساعت 9 … باهام تماس گرفتن و گفتن سریع خودم رو به جلسه برسونم …

پشت در ایستادم … چند لحظه چشم هام رو بستم … بسم الله الرحمن الرحیم … خدایا به فضل و امید تو …


در رو باز کردم و رفتم تو … گوش تا گوش … کل سالن کنفرانس پر از آدم بود … جلسه دانشگاه و بیمارستان برای بررسی نهایی شرایط …

رئیس تیم جراحی عمومی هم حضور داشت …

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

تغییر یک زندگی با تنها یک جمله...

او پسری دوست داشتنی است !

برگرفته از وبلاگ : http://har-chi-tobegi.blog.ir

معلمی در کلاسی تدریس می کرد، در آن کلاس دو پسر به نام تد وجود داشت
یکی بسیار مودب و سخت کوش و باهوش
و دیگری بسیار شیطان، غیر قابل کنترل و مزاحم دائمی درکلاس بود
معلم جوان هر وقت چشمش به تد دوم می افتاد، آهی می کشید
او مطمئن بود که این پسر، مشکلی ایجاد خواهد کرد که اولین سال زندگی اش را به عنوان معلم بر باد خواهد داد
در انتهای آن ترم، یک جلسه اولیا و مربیان برقرار شد
مادری بسیار زیبا و خوش لباس نزد معلم آمد و پرسید :
پسر من تد چگونه است ؟
معلم با نگاهی به مادر جوان فکر کرد که او مادر تد مودب است
با هیجان جواب داد: او پسری دوست داشتنی است !
باید بگویم از بودنش در کلاسم لذت می برم
مادر تبسم کرد و قدر شناسانه گفت:
خیلی خوشحالم که این را می شنوم
روز بعد تد مشکل ساز در کلاس نزد معلم آمد
آب دهانش را به سختی قورت داد و گفت:
مادرم آنچه را دیشب در جلسه راجع به من گفتید، به من گفت
فکر نمی کردم تا حالا هیچ معلمی مرا دوست داشته یا چیز های خوبی راجع به من گفته باشد!
و از آن به بعد تد به کلی آدم دیگری شد
دیگر شیطنت نمی کرد
کارش را به طور خودکار انجام می داد
چندین بار پیش آمد که معلم مجبور شد او را از صمیم قلبش تحسین کند،
 هر بار او با غرور می درخشید و بهتر از قبل می شد !

برگرفته از
نیروی مثبت سپاسگذاری
اثر جی.پی.واسوانی

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

امروز عاشق شدم💘💘💘

امروز عاشق شدم...

اگه من را می شناختید می دونستید شنیدن این حرف از من بعیده اما واقعا عاشق شدم....

اما نه عاشق شخص که عاشق منش و شخصیت شدم

واقعا چقدر بعضی استادا رو آدم تاثیر می گذارند

ترم قبل استادی داشتم به اسم خورشید خانم.......... کلا از زبان متنفر شده بودم

من که تو عمرم کلاس زبان نرفته بودم با قبول شدن تو رشته ی مورد علاقه ام تصمیم گرفتم به زبان توجه بیشتری بکنم

اما همین خورشید خانم من را از زبان متنفر کرد به معنای واقعی...

به حدی دوست داشتم واقعا تموم شه ودیگه نبینمش

اما این تابستون ترم تابستانه گرفتم  تا ترم آینده راسبک کنم . نمی دونستم چی در انتظارمه

الان که اومدم خدارا شکر می کنم چون به جای برداشتن زیان تخصصی ۲ با خورشید با اسنادی کلاس برداشتم که من را عاشق زبان کرده و الان تصمیم دارم به زبان بیش از پیش اهمیت بدم

این استاد که عمری است در این وادی عرفان موی سفید کرده آنقدر آقا و با شخصیت است که مارا نه به زور بلکه با عشق وادار به خوندن کرده

اصلا هیچ کس سر کلاس اجتزه ی تپریس به استاد نمی ده هرکس قسمتی از درس جدید را تمرین می کنه و میاد به استاد میگه کجت را بلدم همون را از من بپرس

این استاد این قدر آقاست که عیبت را مستقیم به خودت نمی گه جوری بهت میگه که خودت اعتراف می کنی و مدام نلاش می کنی که درستش کنی

امروز داوطلبانه درس جواب دادم ، اولش استرس داشتم زیاد اونم به دلیل تجربه ی بدی که با خورشید داشتم

اما خیلی خوب بود ،با اینکه تمام کلمات را دست و پا شکسته خوندم با لبخند نگاهم می کرد و چند تا نصیحت دوستانه کلی کرد که چی کار کنیم خجالت و استرس نداشته باشیم ، و در واقع من را آروم کرد ولی به نظر خودم افتضاح تموم بود.با این که از من انتظار بیشتری داشت اما هیچ چیزی به من نگفت

حالا نگاهی به رفنار خورشید بندازیم .....

یکی از بچه ها که زبانش خوب بود یک بار بلند شد درس جواب بده ،در واقع تمرین حل کنه همین که اولی را اشتباه حل کرد،خورشید گفت:می دونی می خوای امروز جواب نداده بگذار یکی دیگه حل کنه 

یعنی اینقدر طرف ناراحت شد که خدا بدونه

یا رفتار های زشت دیگه اش ....

سوال می پرسید بعد یک سری دست بلند می کردند اصلا تو را نمی دید فقط دوسه نفری که زبانشون فول بود را می دید . اخه یکی نبود بهش بگه همه که از همون اول به جای گریه نمی گویند hello .کلاس زبان می روند .حالا این وسط یک چند نفر کلاس زبان نرفته باشند دنیا به آخر نمی رسه تلاش می کنند نمره می گیرند

حالا این خوذشید تاریک را ول کنید

کلاس استاد دهقان این قدر عالیه که هر روژ صبح دلت می خواد ساهت ده بشه بری سر کلاس

تو این کلاس دانشجو با استاد برابره . دموکراسی به معنای واقعی 

عقیده ی استاد اینه که استاد یا حق نداره با دانشجو شوخی کنه یا بهش توهین کنه یا اینکه دانشجو هم حق داره به همون شکل با استاد رفتار کنه. تو این کلاس همه ی نظراتی که به ذهنت می رسه را می تونی بگی . حتی بگی استاد از من چه طوری سوال بپرس یا این که امتحان چه طوری باشه، کی امتحان پایان ترم باشه، حتی استاد چه نمره ای می خوام یا اینکه چه روز های کلاس لغو بشه

تو اید کلاس دانشجو احساس دانشجو‌بودن می کنه

با اینکه همه مون درس ها و واحد های دیگه ای هم داریم، اما تمام وقتمون را صرف زبان خوندن می کنیم

خدایا به استاد دهقان و همه ی استاد های خوبی چون اون ، عمر باعزت و آخرت پر رحمت و آرامشی عطا کن و در جوار خودت قرارشون بده

راستی تعدادشون هم زیاد کن😉😉😉😉😉😁😁😁😁😁😁😊😊😊😊😊





نویسنده فاطمه سلیمی متخلص به آوا



۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

قسمت پنجاه و دوم:شعله های جنگ

قسمت پنجاه و دوم : شعله های جنگ

.

آستین لباس کوتاه بود … یقه هفت … ورودی اتاق عمل هم برای شستن دست ها و پوشیدن لباس اصلی یکی …

چند لحظه توی ورودی ایستادم … و به سالن و راهروهای داخلی که در اتاق های عمل بهش باز می شد نگاه کردم …

حتی پرستار اتاق عمل و شخصی که لباس رو تن پزشک می کرد … مرد بود …

برگشتم داخل و نشستم روی صندلی رختکن … حضور شیطان و نزدیک شدنش رو بهم حس می کردم …

– اونها که مسلمان نیستن … تو یه پزشکی … این حرف ها و فکرها چیه؟ … برای چی تردید کردی؟ … حالا مگه چه اتفاقی می افته … اگر بد بود که پدرت، تو رو به اینجا نمی فرستاد … خواست خدا این بوده که بیای اینجا … اگر خدا نمی خواست شرایط رو طور دیگه ای ترتیب می داد … خدا که می دونست تو یه پزشکی … ولی اگر الان نری توی اتاق عمل … می دونی چی میشه؟ … چه عواقبی در برداره؟ … این موقعیتی رو که پدر شهیدت برات مهیا کرده، سر یه چیز بی ارزش از دست نده …

شیطان با همه قوا بهم حمله کرده بود … حس می کردم دارم زیر فشارش له میشم … سرم رو پایین انداختم و دستم رو گرفتم توی صورتم …

– بابا … من رو کجا فرستادی؟ … تو … یه مسلمان شهید… دختر مسلمان محجبه ات رو …

آتش جنگ عظیمی که در وجودم شکل گرفته بود … وحشتناک شعله می کشید … چشم هام رو بستم … – خدایا! توکل به خودت … یازهرا … دستم رو بگیر …

از جا بلند شدم و رفتم بیرون … از تلفن بیرون اتاق عمل تماس گرفتم …

پرستار از داخل گوشی رو برداشت … از جراح اصلی عذرخواهی کردم و گفتم … شرایط برای ورود یه خانم مسلمان به اتاق عمل، مناسب نیست … و …

از دید همه، این یه حرکت مسخره و احمقانه بود … اما من آدمی نبودم که حتی برای یه هدف درست … از راه غلط جلو برم … حتی اگر تمام دنیا در برابرم صف بکشن … مهم نبود به چه قیمتی … چیزهای باارزش تری در قلب من وجود داشت ….

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️