قلم سرا

خط خطی های راحیل بانو

۷۹ مطلب با موضوع «آثار دیگران» ثبت شده است

قسمت سی و هشتم: وجعلنا


قسمت سی و هشتم: و جعلنا

و جعلنا خوندم … پام تا ته روی پدال گاز بود … ویراژ میدادم و می رفتم …

حق با اون بود … جاده پر بود از لاشه ماشین های سوخته… بدن های سوخته و تکه تکه شده … آتیش دشمن وحشتناک بود … چنان اونجا رو شخم زده بودن که دیگه اثری از جاده نمونده بود …

تازه منظورش رو می فهمیدم … وقتی گفت … دیگه ملائک هم جرات نزدیک شدن به خط رو ندارن … واضح گرا می دادن… آتیش خیلی دقیق بود …

باورم نمی شد … توی اون شرایط وحشتناک رسیدم جلو …

تا چشم کار می کرد … شهید بود و شهید … بعضی ها روی همدیگه افتاده بودن … با چشم های پر اشک فقط نگاه می کردم … دیگه هیچی نمی فهمیدم … صدای سوت خمپاره ها رو نمی شنیدم … دیگه کسی زنده نمونده که هنوز می زدن …

چند دقیقه طول کشید تا به خودم اومدم … بین جنازه شهدا دنبال علی خودم می گشتم …

غرق در خون … تکه تکه و پاره پاره … بعضی ها بی دست… بی پا … بی سر … بعضی ها با بدن های سوراخ و پهلوهای دریده … هر تیکه از بدن یکی شون یه طرف افتاده بود … تعبیر خوابم رو به چشم می دیدم …

بالاخره پیداش کردم … به سینه افتاده بود روی خاک … چرخوندمش … هنوز زنده بود … به زحمت و بی رمق، پلک هاش حرکت می کرد … سینه اش سوراخ سوراخ و غرق خون … از بینی و دهنش، خون

می جوشید … با هر نفسش حباب خون می ترکید و سینه اش می پرید …

چشمش که بهم افتاد … لبخند ملیحی صورتش رو پر کرد … با اون شرایط … هنوز می خندید …

زمان برای من متوقف شده بود …

سرش رو چرخوند … چشم هاش پر از اشک شد … محو تصویری که من نمی دیدم … لبخند عمیق و آرامی، پهنای صورتش رو پر کرد … آرامشی که هرگز، توی اون چهره آرام ندیده بودم … پرش های سینه اش آرام تر می شد … آرام آرام … آرام تر از کودکی که در آغوش پر مهر مادرش … خوابیده بود …

پ.ن: برای شادی ارواح مطهر شهدا … علی الخصوص شهدای گمنام … و شادی ارواح مادرها و پدرهای دریا دلی که در انتظار بازگشت پاره های وجودشان … سوختند و چشم از دنیا بستند … صلوات …

ان شاء الله به حرمت صلوات … ادامه دهنده راه شهدا باشیم … نه سربار اسلام …

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

سخنی از دوست

به نظرم مهربان بودن  یکی از دلایل بقا ء یک فرد  در جامعه  است .


انسان های بی مهر روزی مجبور میشوند کم بیاورند.


و کسی که نسبت به عشق بی مهری کند محکوم به فناست ...


علیرضا باکمال

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

قسمت سی و هفتم:بیت المال

قسمت سی و هفتم : بیت المال

احدی حریف من نبود … گفتم یا مرگ یا علی … به هر قیمتی باید برم جلو … دیگه عقلم کار نمی کرد … با مجوز بیمارستان صحرایی خودم رو رسوندم اونجا … اما اجازه ندادن جلوتر برم …

دو هفته از رسیدنم می گذشت … هنوز موفق نشده بودم علی رو ببینم که آماده باش دادن …

آتیش روی خط سنگین شده بود … جاده هم زیر آتیش … به حدی فشار سنگین بود که هیچ نیرویی برای پشتیبانی نمی تونست به خط برسه … توپخونه خودی هم حریف نمی شد…

حدس زده بودن کار یه دیدبانه و داره گرا میده … چند نفر رو فرستادن شکارش اما هیچ کدوم برنگشتن … علی و بقیه زیر آتیش سنگین دشمن … بدون پشتیبانی گیر کرده بودن… ارتباط بی سیم هم قطع شده بود …

دو روز تحمل کردم … دیگه نمی تونستم … اگر زنده پرتم می کردن وسط آتیش، تحملش برام راحت تر بود … ذکرم شده بود … علی علی … خواب و خوراک نداشتم … طاقتم طاق شد … رفتم کلید آمبولانس رو برداشتم …

یکی از بچه های سپاه فهمید … دوید دنبالم …

– خواهر … خواهر …

جواب ندادم …

– پرستار … با توئم پرستار …

دوید جلوی آمبولانس و کوبید روی شیشه … با عصبانیت داد زد …

– کجا همین طوری سرت رو انداختی پایین؟ … فکر کردی اون جلو دارن حلوا پخش می کنن؟ …

رسما قاطی کردم …

– آره … دارن حلوا پخش می کنن … حلوای شهدا رو … به اون که نرسیدم … می خوام برم حلوا خورون مجروح ها …

– فکر کردی کسی اونجا زنده مونده؟ … توی جاده جز لاشه سوخته ماشین ها و … جنازه سوخته بچه ها هیچی نیست… بغض گلوش رو گرفت … به جاده نرسیده می زننت … ای

ن ماشین هم بیت الماله … زیر این آتیش نمیشه رفت … ملائک هم برن اون طرف، توی این آتیش سالم نمیرسن …

– بیت المال … اون بچه های تکه تکه شده ان … من هم ملک نیستم … من کسیم که ملائک جلوش زانو زدن …

و پام رو گذاشتم روی گاز … دیگه هیچی برام مهم نبود … حتی جون خودم …

۲ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

قسمت سی و ششم: اشباح سیاه

قسمت سی و ششم : اشباح سیاه

حالم خراب بود … می رفتم توی آشپزخونه … بدون اینکه بفهمم ساعت ها فقط به در و دیوار نگاه می کردم … قاطی کرده بودم … پدرم هم روی آتیش دلم نفت ریخت …

برعکس همیشه، یهو بی خبر اومد دم در … بهانه اش دیدن بچه ها بود … اما چشمش توی خونه می چرخید … تا نزدیک شام هم خونه ما موند … آخر صداش در اومد …

– این شوهر بی مبالات تو … هیچ وقت خونه نیست …

به زحمت بغضم رو کنترل کردم …

– برگشته جبهه …

حالتش عوض شد … سریع بلند شد کتش رو پوشید که بره… دنبالش تا پای در رفتم اصرار کنم برای شام بمونه … چهره اش خیلی توی هم بود … یه لحظه توی طاق در ایستاد …

– اگر تلفنی باهاش حرف زدی … بگو بابام گفت … حلالم کن بچه سید … خیلی بهت بد کردم …

دیگه رسما داشتم دیوونه می شدم … شدم اسپند روی آتیش … شب از شدت فشار عصبی خوابم نمی برد …

اون خواب عجیب هم کار خودش رو کرد … خواب دیدم موجودات سیاه شبح مانند، ریخته بودن سر علی … هر کدوم یه تیکه از بدنش رو می کند و می برد …

از خواب که بلند شدم، صبح اول وقت … سه قلوها و دخترها رو برداشتم و رفتم در خونه مون … بابام هنوز خونه بود … مادرم از حال بهم ریخته من بدجور نگران شد … بچه ها رو گذاشتم اونجا … حالم طبیعی نبود … چرخیدم سمت پدرم…

– باید برم … امانتی های سید … همه شون بچه سید …

و سریع و بی خداحافظی چرخیدم سمت در … مادرم دنبالم دوید و چادرم رو کشید …

– چه کار می کنی هانیه؟ … چت شده؟ …

نفس برای حرف زدن نداشتم … برای اولین بار توی کل عمرم… پدرم پشتم ایستاد … اومد جلو و من رو از توی دست مادرم کشید بیرون …

– برو …

و من رفتم ..

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

قسمت سی و پنجم: برای آخرین بار

قسمت سی و پنجم : برای آخرین بار

این بار هم موقع تولد بچه ها علی نبود … زنگ زد، احوالم رو پرسید … گفت؛ فشار توی جبهه سنگینه و مقدور نیست برگرده …

وقتی بهش گفتم سه قلو پسره … فقط سلامتی شون رو پرسید …

– الحمدلله که سالمن …

– فقط همین … بی ذوق … همه کلی واسشون ذوق کردن…

– همین که سالمن کافیه … سرباز امام زمان رو باید سالم تحویل شون داد … مهم سلامت و عاقبت به خیری بچه هاست … دختر و پسرش مهم نیست …

همین جملات رو هم به زحمت می شنیدم … ذوق کردن یا نکردنش واسم مهم نبود … الکی حرف می زدم که ازش حرف بکشم … خیلی دلم براش تنگ شده بود … حتی به شنیدن صداش هم راضی بودم …

زمانی که داشتم از سه قلوها مراقبت می کردم … تازه به حکمت خدا پی بردم … شاید کمک کار زیاد داشتم … اما واقعا دختر عصای دست مادره … این حرف تا اون موقع فقط برام ضرب المثل بود …

سه قلو پسر … بدتر از همه عین خواهرهاشون وروجک …

هنوز درست چهار دست و پا نمی کردن که نفسم رو بریده بودن …

توی این فاصله، علی … یکی دو بار برگشت … خیلی کمک کار من بود … اما واضح، دیگه پابند زمین نبود … هر بار که بچه ها رو بغل می کرد … بند دلم پاره می شد …

ناخودآگاه یه جوری نگاهش می کردم … انگار آخرین باره دارم می بینمش … نه فقط من، دوست هاش هم همین طور شده بودن …

برای دیدنش به هر بهانه ای میومدن در خونه … هی می رفتن و برمی گشتن و صورتش رو می بوسیدن … موقع رفتن چشم هاشون پر اشک می شد … دوباره برمی گشتن بغلش می کردن …

همه … حتی پدرم فهمیده بود … این آخرین دیدارهاست … تا اینکه … واقعا برای آخرین بار … رفت …

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

قسمت سی و چهارم: دو اتفاق مبارک

قسمت سی و چهارم: دو اتفاق مبارک

با خوشحالی پیشونیش رو بوسیدم …

– اتفاقا به نظر من خیلی هم به همدیگه میاید … هر کاری بتونم می کنم …

گل از گلش شکفت … لبخند محجوبانه ای زد و دوباره سرخ شد …

توی اولین فرصت که مادر علی خونه مون بود … موضوع رو غیر مستقیم وسط کشیدم و شروع کردم از کمالات خواهر کوچولوم تعریف کردن … البته انصافا بین ما چند تا خواهر … از همه آرام تر، لطیف تر و با محبت تر بود … حرکاتش مثل حرکت پر توی نسیم بود … خیلی صبور و با ملاحظه بود … حقیقتا تک بود … خواستگار پر و پا قرص هم خیلی داشت…

اسماعیل، نغمه رو دیده بود … مادرشون تلفنی موضوع رو باهاش مطرح کرد و نظرش رو پرسید … تنها حرف اسماعیل، جبهه بود … از زمین گیر شدنش می ترسید …

این بار، پدرم اصلا سخت نگرفت … اسماعیل که برگشت … تاریخ عقد رو مشخص کردن … و کمی بعد از اون، سه قلوهای من به دنیا اومدن … سه قلو پسر … احمد، سجاد، مرتضی … و این بار هم علی نبود …

۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

قسمت سی و سوم: نغمه ی اسماعیل

قسمت سی و سوم : نغمه اسماعیل

این بار که علی رفت جبهه، من نتونستم دنبالش برم … دلم پیش علی بود اما باید مراقب امانتی های توی راهی علی می شدم … هر چند با بمباران ها، مگه آب خوش از گلوی احدی پایین می رفت؟ …

اون روز زینب مدرسه بود و مریم طبق معمول از دیوار راست بالا می رفت … عروسک هاش رو چیده بود توی حال و یه بساط خاله بازی اساسی راه انداخته بود … توی همین حال و هوا بودم که صدای زنگ در بلند شد و خواهر کوچیک ترم بی خبر اومد خونه مون …

پدرم دیگه اون روزها مثل قبل سختگیری الکی نمی کرد … دوره ما، حق نداشتیم بدون اینکه یه مرد مواظب مون باشه جایی بریم … علی، روی اون هم اثر خودش رو گذاشته بود…

بعد از کلی این پا و اون پا کردن … بالاخره مهر دهنش باز شد و حرف اصلیش رو زد … مثل لبو سرخ شده بود …

– هانیه … چند شب پیش توی مهمونی تون … مادر علی آقا گفت … این بار که آقا اسماعیل از جبهه برگرده می خواد دامادش کنه …

جمله اش تموم نشده تا تهش رو خوندم … به زحمت خودم رو کنترل کردم …

– به کسی هم گفتی؟ …

یهو از جا پرید …

– نه به خدا … پیش خودمم خیلی بالا و پایین کردم …

دوباره نشست … نفس عمیق و سنگینی کشید …

– تا همین جاش رو هم جون دادم تا گفتم …

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

قسمت سی و دوم:تنبیه عمومی

قسمت سی و دوم : تنبیه عمومی

علی به ندرت حرفی رو با حالت جدی می زد … اما یه بار خیلی جدی ازم خواسته بود، دست روی بچه ها بلند نکنم… به شدت با دعوا کردن و زدن بچه مخالف بود … خودش هم همیشه کارش رو با صبر و زیرکی پیش می برد …

تنها اشکال این بود که بچه ها هم این رو فهمیده بودن … اون هم جلوی مهمون ها … و از همه بدتر، پدرم …

علی با شنیدن حرف بچه ها، زیر چشمی نگاهی بهم انداخت … نیم خیز جلوی بچه ها نشست و با حالت جدی و کودکانه ای گفت …

– جدی؟ … واقعا مامان، مریم رو زد؟ …

بچه ها با ذوق، بالا و پایین می پریدن … و با هیجان، داستان مظلومیت خودشون رو تعریف می کردن …و علی بدون توجه به مهمون ها … و حتی اینکه کوچک ترین نگاهی به اونها بکنه … غرق داستان جنایی بچه ها شده بود …

داستان شون که تموم شد … با همون حالت ذوق و هیجان خود بچه ها گفت …

– خوب بگید ببینم … مامان دقیقا با کدوم دستش مریم رو زد …

و اونها هم مثل اینکه فتح الفتوح کرده باشن … و با ذوق تمام گفتن … با دست چپ …

علی بی درنگ از حالت نیم خیز، بلند شد و اومد طرف من … خم شد جلوی همه دست چپم رو بوسید … و لبخند ملیحی زد …

– خسته نباشی خانم … من از طرف بچه ها از شما معذرت می خوام …

و بدون مکث، با همون خنده برای سلام و خوشامدگویی رفت سمت مهمون ها … هم من، هم مهمون ها خشک مون زده بود … بچه ها دویدن توی اتاق و تا آخر مهمونی بیرون نیومدن … منم دلم می خواست آب بشم برم توی زمین … از همه دیدنی تر، قیافه پدرم بود … چشم هاش داشت از حدقه بیرون می زد …

اون روز علی … با اون کارش همه رو با هم تنبیه کرد … این، اولین و آخرین بار وروجک ها شد …

و اولین و آخرین بار من

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

قسمت سی و یکم: مهمانی بزرگ

قسمت سی و یکم : مهمانی بزرگ

بعد از مدت ها پدر و مادرم قرار بود بیان خونه مون … علی هم تازه راه افتاده بود و دیگه می تونست بدون کمک دیگران راه بره … اما نمی تونست بیکار توی خونه بشینه … منم برای اینکه مجبورش کنم استراحت کنه … نه می گذاشتم دست به چیزی بزنه و نه جایی بره …

بالاخره با هزار بهانه زد بیرون و رفت سپاه دیدن دوستاش … قول داد تا پدر و ماد

رم نیومدن برگرده … همه چیز تا این بخشش خوب بود … اما هم پدر و مادرم زودتر اومدن … هم ناغافلی سر و کله چند تا از رفقای جبهه اش پیدا شد …

پدرم که دل چندان خوشی از علی و اون بچه ها نداشت … زینب و مریم هم که دو تا دختر بچه شیطون و بازیگوش … دیگه نمی دونستم باید حواسم به کی و کجا باشه … مراقب پدرم و دوست های علی باشم … یا مراقب بچه ها که مشکلی پیش نیاد …

یه لحظه، دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم … و زینب و مریم رو دعوا کردم …. و یکی محکم زدم پشت دست مریم…

نازدونه های علی، بار اولشون بود دعوا می شدن … قهر کردن و رفتن توی اتاق … و دیگه نیومدن بیرون …

توی همین حال و هوا … و عذاب وجدان بودم … هنوز نیم ساعت نگذشته بود که علی اومد … قولش قول بود … راس ساعت زنگ خونه رو زد … بچه ها با هم دویدن دم در … و هنوز سلام نکرده …

– بابا … بابا … مامان، مریم رو زد …

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

قسمت سی : طلسم عشق

قسمت سی : طلسم عشق

بیست و شش روز بعد از مجروحیت علی، بالاخره تونستم برگردم … دل توی دلم نبود … توی این مدت، تلفنی احوالش رو می پرسیدم … اما تماس ها به سختی برقرار می شد … کیفیت صدای بد … و کوتاه …

برگشتم … از بیمارستان مستقیم به بیمارستان … علی حالش خیلی بهتر شده بود … اما خشم نگاه زینب رو نمی شد کنترل کرد … به شدت از نبود من کنار پدرش ناراحت بود …

– فقط وقتی می خوای بابا رو سوراخ سوراخ کنی و روش تمرین کنی، میای … اما وقتی باید ازش مراقبت کنی نیستی …

خودش شده بود پرستار علی … نمی گذاشت حتی به علی نزدیک بشم … چند روز طول کشید تا باهام حرف بزنه … تازه اونم از این مدل جملات … همونم با وساطت علی بود …

خیلی لجم گرفت … آخر به روی علی آوردم …

– تو چطور این بچه رو طلسم کردی؟ … من نگهش داشتم… تنهایی بزرگش کردم … ناله های بابا، باباش رو تحمل کردم … باز به خاطر تو هم داره باهام دعوا می کنه …

و علی باز هم خندید … اعتراض احمقانه ای بود … وقتی خودم هم، طلسم همین اخلاق با محبت و آرامش علی شده بودم …

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️