قلم سرا

خط خطی های راحیل بانو

۸۸ مطلب با موضوع «خط خطی های راحیل :: رمان رنگ فراموشی» ثبت شده است

رنگ فراموشی.قسمت هشتم


🌹

بسم رب الشهدا

.

#قسمت_هشتم

.

اولین ایستگاه مترویی رو که پیدا کردیم رفتیم تو

دوتایی داشتیم مسیر هارو با انگشت دنبال می کردیم ببینیم کجا و چه طوری باید بریم که انگشتمون رسید به هم 

زدیم زیر خنده

خونه هامون دوتا ایستگاه مترو باهم فاصله داشت


سوار شدیم 

مژده باید زود تر پیاده می شد


خواستیم خط عوض کنیم که ثدای قار و قور شکمم بلند شد

_مژده بیا یه چیزی بخوریم من دارم از گرسنگی میمیرم

نگاه اون و چشمای ملتمس من گره خورد تو هم و یهو منفجر شدیم از خنده

یه ساندویچی تو سالن مترو دیدیم 

اولین باری بود تو این همه سال زندگیم که این همه با ولع می خوردم

_دختر بیا یه کم نوشابه بخور

خوبه حالا چند ساعت پیش ناهار خوردیم ها

چشمام متعجب گرد شد سمت دهن مژده که داشت می خندید

سرم رو برگردوندم تو شیشه دیدم جفت لپ هام ورم کرده

نه می تونستم حرف بزنم نه بخندم 

سرفه ام گرفت 

مژده نوشابه رو داد دستم و با دست شروع کرد بزنه پشت کمرم

_خفه نکنی حالا خودتو

بخدا ساندویچه پا نداره فرار کنه قول می دم بچه خوبی باشه تا آخر بخوریش


با کلی خنده ساندویچ رو خوردیم

دوباره گوشی مزده صداش بلند شد

_واییییییی بببخشید 

نزدیکم زود میام

نمی دونم چرا به مژده حسودیم شد

بلند شدم رفتم طرف صندوق و حساب کردم 

مژده تلفنش تموم شد 

_اهههههه چرا حساب کردی بابا 

_ قابلتو نداشت مهمون من

_دفعه ی دیگه پس با من

خندیدم و به نشونه ی رضایت گفتم باشه بابا حالا خوبه همش یه ساندویچ بودهااا

زدیم بیرون و دوباره سوار مترو شدیم

تا موقع پیاده شدن اون حرف زدیم و حرف زدیم و من برای اولین بار طعم خنده های از ته دل بی دغدغه رو چشیدم 

دوتا ایستگاه بیشتر باید می رفتم با یه مسافت تقریبا طولانی بعدش 

تمام راه رو تو مترو حس می کردم چقدر به مژده حسودیم داره می شه که اینقدر خانواده اش نگرانشن


تو همین فکرا بودم و به تنهایی خودم فکر می کردم که رسیدم

از ایستگاه مترو که زدم بیرون همه جا تاریک بود

ساعت نزدیک نه شب بود ولی دلم نمی خواست تاکسی بگیرم


تصمیم گرفتم پیاده برم سمت خونه

همه جا تاریک بود و گاه گداری یه چراغ جلوی یه خونه کوچه رو روشن می کرد

اصلا یادم رفته بود به بقیه چی باید بگم

رسیدم دم در خونه کلید تو دستم دستم رو در 

ولی دلم نمی خواست پا تو اون قبرستون ارواح بگذارم

چشمام رو بسته بودم و فقط آرزو می کردم هیچکی رو نبینم


#راحیل

#رنگ_فراموشی

#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

رنگ فراموشی.قسمت هفتم


🌹

بسم رب الشهدا

.

#قسمت_هفتم

.

_خب حالا از دانشگاه بگو به اون پسرهچی کار داریم

_شما کارهم نداشته باشید اون کار داره


سمیه صداش و تغییر داد و دهانش رو تغییر شکل داد

_خواهرم حجابت 

برادرم نگاهت 

خواهرم این کار برادرم اون کار

ایششششششش چندش

روز اول دانشگاه این مدلی تقریبا به سر شد 

مترو با مژده تقریبا هم مسیر بودیم تا یه جایی

از ناهار گذشته بود ولی خیلی گرسنمون بود رفتیم فست فودی و دلی از عزا درآوردیم

هم زمان با خوردن کلی حرف زدیم 

مژده خیلی خوب و شیرین حرف می زد آدم هایی که تو ثبت نام دیده بود رو طوری خنده دار می گفت که اولین باری بود وه از ته دل مجبورم می کرد بخندم

خیلی زود صمیمی شدیم

اما ته دلم می لرزید

از برخورد بابا ترس داشتم 

دختری که همه فکر می کنن همه چی داره درواقع هیچ کسی رو دورش نداره

مژده اولین کسی بود که بدون دونستن موقعیت خونواده ی من اینقدر با هام خوب بود

مجذوب خنده هاش می شدم و یادم می رفت خونه ای درکاره

ساعت دیگه داشت به هفت می رسید 

و من و مژده به جای مترو کلی از مسیر رو پیاده اومده بودیم ولی اصلا خسته نشده بودم

با تماس خانواده ی اون و نگرانیشون تازه متوجه ساعت شدیم


#راحیل

#رنگ_فراموشی

#رمان #عاشقانه #مدرن #ایرانی #سرگرمی

۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

رنگ فراموشی.قسمت ششم


🌹

بسم رب الشهدا .

#قسمت_ششم

.

رفتم داخل

کلی میز برای ثبت نام بود و هر کس یه کاری می کرد

رفتم جلوی یکیشون

مسئول ثبت نام یه خانم چادری بود 

چادرش تا چشماش تو صورتش بود و یکم بداخلاق بود 

منو دید گفت اشتباه اومدی دانشکده رو

_مگه ثبت نام علوم قران دو اینجا نباید انجام بدم

چشماش گرد شد

_مطمئنی

_بله

با یه تعجب خاصی مدارکم رو گرفت و نگاه کرد

و یه نگاه به ظاهرم انداخت

شروع کرد به وارد کردن مشخصات و کلی فرم داد تا پر کنم

همه زیر چشمی نگام می کردند 

دستم را بردم زیر موهام و یکم هلشون دادم زیر مقنعه

حس زامبی بودن وسطشون بهم دست می داد

نفسم حبس شده بود

ثبت نام که تموم شد دویدم بیرون 

زنگ زدم مژده کار اونم تموم شده بود


اون با یه سال بالایی که اومده بوده به بچه ها کمک کنه دوست شده بود اومدن که بریم یکم دانشگاه رو بگردیم 

اسمش سمیه بود

حالا بماند که چه دختری بود

فقط در این حد بگم که از من رو هوا تر و آزاد تر بود با یه آرایش غلیظ داشتیم قدم می زدیم که یه پسر با لباس سفید یقه دیپلمات و شلوار پارچه ای خاکستری و یه انگشتر توی دستش و مو های کوتاه فرق کج رد شد 

سمیه با خنده بلند گفت اینم آقای برادر مفتش دانشگاه 

بنده خدا پسره همون طوری سرش پایین رد شد از کنارمون 

از حرکت سمیه به شدت بدم اومد

لگه من دلم می خواد این مدل باشم خوب اون بنده خدا هم حق داره خودش انتخاب کنه چه طوری باشه

سمیه ادامه داد

_خیلی پسر چندشیه 

می ره تو دیوار سرشم بالا نمیاره 

سلامم بلد نیست انگار لاله

پریدم وسط حرفش


#راحیل


#رنگ_فراموشی


#رمان #عاشقانه #مدرن

۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

رنگ فراموشی.قسمت پنجم


🌹

بسم رب الشهدا .

#قسمت_پنجم

.

دستم رو بردم جلو دست دادم

_من ترانه ام

_منم مژده

راه افتادیم سمت دانشگاه آخه خیلی فاصله نداشت 

کلی آدم واسه ثبت نام اومده بودند

با خانواده هاشون البته

من و مژده هم با هم رفتیم 

اولین بار بود دلم می خواست یکی کنارم باشه

اون رشته ی معماری قبول شده بود و مجبور شدیم جدا شیم واسه ثبت نام 

ولی شماره هم رو گرفتیم که حداقل بعدش تنها نباشیم و اولین ناهار دانشجوییمون رو با هم بخوریم


هرچی به دانشکده ی علوم قرآنی نزدیک تر می شدم قلبم تند تر می زد

تازشم فضا واسم سنگین تر می شد 

بچه ها مذهبی تر می شدن و من غریبه تر

دم دانشکده که رسیدم و تو صف ثبت نام ایستادم تعجب از نگاه ها می ریخت

حق داشتن خب 

یه مانتوی خاکستری مقنعه ی مشکی که موهام کج از کنارش بیرون بود

شلوار جین جذب و کفش اسپورت صورتی و کوله ی صورتی که یه طرفه رو دوشم بود و آستین هایی که تا وسط ساعدم تازده شده بود


خودم هم الان خندم می گیره

از نگام ها فرار می کردم 

سرم را انداختم پایین و دسته ی کیفم رو محکم چسبیدم

بالاخره نوبت من شد


#راحیل

#رنگ_فراموشی 

#رمان #عاشقانه #ایرانی #مدرن

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

رنگ فراموشی.قسمت چهارم


🌹

بسم رب الشهدا

.

#قسمت_چهارم

.

شب تا صبح فکر کردم

ثبت نام نزدیک بود 

دوست نداشتم برم علوم قرانی ولی برای ایستادن جلوی خواسته های بابا و مامان قدم خوبی بود 

حداقل حرف اونا نمیشه

بعدش یه فکری می کنم که از این رشته هم خلاص شم


روز ثبت نام رسید 

استرس زیادی داشتم 

دلم رو زدم به دریا و از خونه زدم بیرون

بو هر قدم قلبم تند تر می زد

مترو شلوغی های تو واگن

واقعا تمام این آدم ها برای چی زندگی می کنند

همشون هدف دارند

دارند کجا می رند

بالاخره رسیدم از مترو که اومدم بیرون یه نفس عمیق کشیدم یهو از پشت یه دختری محکم خودرد به من

یه قدم پرت شدم جلو 

نگاهش کردم اون هول تر از من 

تمام برگه هاش ریخت رو زمینی

مانتو مشکی شلوار جین مقنعه مشکی که پشت گوش هاش برده بود و موهای فر 

نشستم کمکش کنم 

از پشت عینک فرم کائوچویی مشکیش با استرس نگام کرد

_ببخشید تو رو خدا اصن حواسم نبود

یهو خندم گرفت 

_اشکال نداره

بلند شد ایستاد

_تنهایی اومدن دنبال کارها سخته اونم اولین بار

_واسه چی

_ثبت نام دانشگاه دیگه

_آهان

خوشبختم منم اومدم ثبت نام

_تنها؟؟؟

_خوبه خودتم تنها اومدی اینقدر تعجب کردی هاا

زدیم زیر خنده


#راحیل

#رنگ_فراموشی 

#رمان #ایرانی #عاشقانه #مدرن #دهه_هفتادی

۱ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

رنگ فراموشی.قسمت سوم


 🌹

بسم رب الشهدا .

#قسمت_سوم

.

راستش.... راستش.....

_قبول نشدی؟

مهم نیست 

کم کم آماده شو می ری آلمان حقوق می خونی

بیشتر چشمام گرد شد

_حقوووووق

_اره حقوق 

دوست نداری نقشه کشی ساختمان

_نه قبول شده ام 

_چی قبول شدی؟

مطمئن بودم می کشتم

با کلی من من شروع کردم حرف زدن

_راستش علوم قرآنی قبول شدم 

سکوت شد می دونستم مرده ام

_نمی ری... همون که گفتم

دختره ی احمق چرا این رشته رو زدی 

ماه دیگه می ری آلمان

_ولی...

_ولی نداره حاضر شو هر چی می خوای برای رفتن حاضر کن


می دونستم بیفایده است

می دونستم زندگیم با زور و اجبار اونه و خلاصی ندارم

اما من نمی خواستم برم 

چرا باید آخه .... چرا باید داره


چرا نمی تونم واسه زندگیم تصمیم بگیرم


دلم برا خانواده نداشته تنگ نمی شد اما نمی خواستم وسط مردم غریبه باشم 

نمی خوام هر روز با آدم های غریبه روبه رو شم با یه زبون عجیب تر از خودش با نگاه های متفاوت

خداااااااا

یه بار فقط کمک کن


#راحیل

#رنگ_فراموشی


#رمان  #عاشقانه #مدرن #ایرانی #دهه_هفتادی

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

رنگ فراموشی.قسمت دوم


🌹

بسم رب الشهدا

.

#قسمت_دوم

.

با هزار ترس و لرز رفتم سر میز شام 

خونه اشرافی ولی خالی از صدا ، سوت و کور بی روح

انگار خاک قبرستون پاشیدند تو خونه

چرا هیچ حس خوبی نیست

نه شیطنتی نه شادی نه جیغی

شده بودم یه آدم با یه روح مرده درونش

ولی امشب واقعا ترس وجودمو گرفته

مامان پزشک بابا انبوه ساز یه بچه پولدار اما الان من... .

بابا می کشه منو

خانواده ی بابا از این خانواده های خیلی اپن اند 

اهل شراب و مجالس مختلط اصلا براشون هیچی مهم نیست

ولی خانواده ی مامان یکم ایمان توشون بود ولی تفاوت چندانی نداشتن کلا

تو خونمون فقط خاله مهری نماز می خوند

از بچگی با من بود جای مادر و پدرم بود

از اسلام یه چیزایی یادم داده بود

ولی این دیگه واقعا نوبرش بود

آخه علوم قرآن..... .

چه طوری بگم بهشون

سر میز نشستیم مهری خانوم واسمون غذا کشید یه لقمه هنوز نخورده بودم که بابا پرسید

_ نتایج اومده چی شد؟

غدا تو گلوم گیر کرد

چشمم داشت از جاش در می اومد

سرفه امونم رو برید

_ مهری : چی شد فدات شم بیا اب بخور

یه لیوان آب ریخت داد دستم لقمه رو با اب قورت دادم

و تو چشمای بابا که زل زده به من نگاه کردم منتظر بود و از پشت اون عینک بدون فرم مستطیلی در حالی که دو دستش رو قفل کرده بود تو هم و آرنجاش رو میز بود بهم نگاه می کرد

_ بابا:خب نگفتی چی شد؟


#راحیل

#رنگ_فراموشی


#رمان #ایرانی #عاشقانه #مدرن

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

رنگ فراموشی.قسمت اول

🌹

بسم رب الشهدا

.

#قسمت_اول

.

خوب نبودم اما بد هم نبودم 

ولی تازه وارد بودم

تازه نتایج اومده بود 

رتبه ام بد نشد اما واسه ی من فرقی نداشت 

فقط هدفم قبول شدن دانشگاه تهران بود و تموم

رشته اش مهم نبود

هدف خاصی تو زندگی دنبال نمی کردم

اصن مگه باید هدفی باشه

زندگی همین دوروزه و تموم میشه

چرا این دوروز رو به جای شادی صرف به دست آوردن چیزایی بکنم و براشون خودکشی کنم

من مثل بقیه نیستم

هر چی بخوام دارم پس بهتره فقط لذت ببرم هر چند لذتی نیست و فقط تکرار مکرراته 

تکرار هایی که هر روز با بیدار شدن شروع میشه و هر شب تموم 

پول بابا ... شغل خوبش... پول مامان و شاغل بودنش و منم تنها بچه و هر چی بخوام در اختیارم 

زندگی همینه 

دوستای الکی از سر تنها نبودن 

اصن مگه میشه کسی واقعا به خاطر خودمون باشه

گشتم نبود نگرد نیس بگذرون بره فقط


اینا حرفای همیشگی هست که تو ذهنم پخش می شه مثل یه نوار اما واقعا زندگیم همینه تکرار تکرار و باز هم تکرار

ولی خب آخرش با رتبه ی ۱۵۰۰ کنکور انتخاب رشته کردم 

جواب ها اومد دهنم باز موند

کی من این رشته رو انتخاب کرده بودم

جوش اورده بودم 

کارد می زدی خونم در نمی اومد 

آخه چرا

گفتم رشته اش مهم نیس ولی این دیگه چراااااااا


#راحیل

#رنگ_فراموشی


#رمان #ایرانی #عاشقانه #مدرن


۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️