قلم سرا

خط خطی های راحیل بانو

۸۸ مطلب با موضوع «خط خطی های راحیل :: رمان رنگ فراموشی» ثبت شده است

رنگ فراموشی. قسمت هفتاد و هشتم


🌹

بسم رب الشهدا

.

#قسمت_هفتاد_و_هشتم

.

- حق با شماست ... شرمنده ام

اما شما هم نمی دونید چقدر سخت بود واسم دیدن اون صحنه ... چون... .

الان اومدم بشنوم اگه بشه

- چیزی واسه گفتن ندارم حوصله ی حرف زدن رو ندارم

- خانم سهیلی من اومدم عذر خواهی خواهشا دیگه الان منو با چوب نزنید

- خنده داره ... با چوب؟

خودتون با چی زدید که هنوز جاش درد می کنه

۱ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

رنگ فراموشی.قسمت هفتاد و هفتم

🌹

بسم رب الشهدا

.

#قسمت_هفتاد_و_هفتم

‌.

رفتم گوشه ی خلوت خودم نشسم به پوستر داداش هادی نگاه می کردم و زار زار گریه می کردم

داداش چی شد یهو این طوری شد

۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

رنگ فراموشی. قسمت هفتاد و ششم


🌹

بسم رب الشهدا

.

#قسمت_هفتاد_و_ششم

.

- ولی فکر کنم شما مزاحمید چون ایشون خواهر من اند

کیفم رو از دستش کشید و من پشت محمد رفتم

-یک بار دیگه فقط یکبار دیگه مزاحم خواهرم یا هر دختر دیگه ای بشی کاری می کنم که پشیمون شی

- هه هیچ غلطی نمی تونی بکنی - شاید از حفاظت سپاه چیزی شنیده باشی البته چرا خودم رو خسته کنم اخراج از دانشگاه پله ی خوبیه

نعیمی جا خورد خواست بره اما انگشتش رو سمت ما گرفت

- بد اشتباهی کردین

محمد رو به من کرد

- اون کی بود

- یه مزاحم

- چرا پس ساکت بودی

یه دادی جیغی صدایی

یکی بفهمه حداقل

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

رنگ فراموشی. قسمت هفتاد و پنجم

🌹

بسم رب الشهدا

.

#قسمت_هفتاد_و_پنجم

.

ترم دو شروع شد

بدون چادر زدم بیرون و رفتم سر کلاس

چند هفته ای گذشت

دو شنبه بود رفتم سمت انتشارات که جزوه کپی کنم

صدای یه نفر که از پشت صدام زد

من رو مجبور به توقف کرد

ایستادم

یه پسر مذهبی بود

تو یکی از کلاس ها دیده بودمش

- بله بفرمایید

- خانم سهیلی اگه ممکنه چند لحظه ای کارتون دارم

- خب بفرمایید

- کارم خصوصیه

- خصوصی یا عمومی اینجا غیر من و شما کسی نیست بفرمایید

یکم این پا اون پا کرد

- راستش من از شما خوشم میاد

۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

رنگ فراموشی. قسمت هفتاد و چهارم


🌹

بسم رب الشهدا

.

#قسمت_هفتاد_و_چهارم

.

برگشتیم ولی من دیگه همون آدم قبلی نبودم

نمی تونستم اون باشم

تمام وجودم پرشده بود از داداش هادی و محمد

مزه ی زندگی و خوشی را تازه داشتم می چشیدم

اما برگشتن سختی هایی هم داشت

نمی دونستم با پدر و مادری که مخالف همه چیز اند چیکار کنم

دلم می خواست باز همون طوری بمونم که محمد دوست داره

امابابا رو چی کار می کردم

پشت در خونه چادر از سرم برداشتم و گذاشتم توی کیف

۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

رنگ فراموشی. قسمت هفتاد و سوم

🌹

بسم رب الشهدا

.

#قسمت_هفتاد_و_سوم

.

نمی دونم چی شد جلو مون باز شد و پرتاب شدیم سمت ضریح 

انگار آقا بهم لبخند زد 

انگار آعوش باز کرد برا منی که سرتاپا پر گناهم

بعد چند دقیقه از لابه لای جمعیت بیرون اومدیم

افتان و خیزان رفتن رو به معنای واقعی تجربه کردم

دل کندن سخت بود

چه طور جدا می شدیم از جایی که قلبم رو تسخیر کرده بود

عقب اومدیم 

اما شونه های هر دوتامون با گریه های بی صدا می لرزید

چند دقیقه گذشت که حال خودمون رو بفهمیم فاطمه شروع کرد به خوندن زیارتنامه اما من محتاج نگاهی بودم که این همه سال محروم شده بودم ازش

نزدیک اذان بیرون زدیم واسه ی وضو و نماز

دیگه هر دو آروم بودیم

دلم آرامشی گرفته بود بی مثال

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

رنگ فراموشی. قسمت هفتاد و دوم

🌹

بسم رب الشهدا

.

#قسمت_هفتاد_و_دوم

.

صبحانه ۷ تا ۹ بود

بعد نماز صبح من خوابم نمی بردهفت و نیم حاضر شدیم که بریم صبحانه و بعدش هم حرم

فاطمه دم در منتظر بود

رفتم سمت چادر و سرم کردم تو آینه یه نگاه به خودم انداختم اما بدم نیومد 

حرف دیشب محمد تو گوشم بود 

نیشم شل شد و یه بوس واسه خودم فرستادم 

فاطمه دم در صدام می کرد دویدم سمتش

خندید

- به به هدیه ی دلیر و اینا دیگه

با مشت به ضربه ی آروم به بازوش زدم

- اذیتم کنی نمیام هااا

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

رنگ فراموشی. قسمت هفتاد و یکم


🌹

بسم رب الشهدا

.

#قسمت_هفتاد_و_یکم

.

یه نیم نگاهی به من کرد

- داداش هادی این چادر رو خیلی دوست داره من هم این چادر رو سر شما بیشتر...

بقیه ی جمله اش رو خورد

شنیدن این جمله آب رو آتش بود واسه من

یه لبخند و تشکر تحویلش دادم اما از خجالت نتونستم بمونم چادر رو برداشتم و سمت اتاق دویدم و در رو بستم و پشت در تکیه دادم

از صدای نفس هام فاطمه ترسید

- چی شده؟

حالت خوبه؟

کجا بودی؟

۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

رنگ فراموشی. قسمت هفتاد


🌹

بسم رب الشهدا

.

#قسمت_هفتاد

.

قطار راه افتاد چیزی نگذشته بود که نوبت شام رسید

اشک من و فاطمه دوباره در اومد

حدودا دوازده شب بود که رسیدیم مشهد

و دوباره ماجرای اتوبوس و بعد هم تو هتل مشخص کردن اتاق ها 

اتاق ها دو نفره سه و چهار و شش نفره بودن

بچه ها از قبل هم اتاقی هاشون رو مشخص کرده بودند و یه سریشون هم که اینکار و نکرده بودند رندوم با هم گذاشته بودند

ممع کردن مدارک همشون و تحویل اتاق و برنامه ی کاروان کار حصرت فیل بود

کل هتل از همهمه رو هوا بود

۲ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

رنگ فراموشی. شصت و نهم


🌹

بسم رب الشهدا

.

#قسمت_شصت_و_نهم

.

غذا رو که پخش کردیم ساعت یک بود که خودمون نشستم تو کوپه واسه خوردن 

تا حالا اینقدر کار نکرده بودم

چیزی نگذشته بود که صدا زدند بیاین تنقلات پخش کنید بعد پخششون با فاطمه رفتیم تو راهرو قدم بزنیم

بعد این همه دردسر دوتا چیپس و یکم میوه هم به خودمون رسید

بقیه ی مسیولا خواب بودن از خستگی

یه دفعه محمد از کوپه اومد بیرون

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️