قلم سرا

خط خطی های راحیل بانو

۸۸ مطلب با موضوع «خط خطی های راحیل :: رمان رنگ فراموشی» ثبت شده است

رنگ فراموشی. قسمت شصت و هشتم


🌹

بسم رب الشهدا

.

#قسمت_شصت_و_هشتم

.

قبول کردم 

هزینه رو دادم زمان حرکت دو روز دیگه بود

کل تعطیلات بین دو ترم دو هفته بود و هفته ی اول دخترا و هفته ی دوم پسرا باید می رفتن و محمد بنده خدا به عنوان مسئول باید تو هر دوتاش می بود

۰ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

رنگ فراموشی. قسمت شصت و هفتم


🌹

بسم رب الشهدا

.

#قسمت_شصت_و_هفتم

.

حس می کردم‌ داداش خواسته عشقش رو نشونم بده اما چرا

چند روز گذشت با خودم کنار اومدم رفتم پایگاه بسیج و از محمد یه پوستر عکس رهبر رو خواستم

با کلی ذوق تا عصر که کلاس هام تموم بشه یه پوستر خوشگل واسم آورد تو کلاس

تو کلاس اومدنش همانا و شروع پچ پچ ها همان

چند روزی پچ پچ ها اذیتم کرد

اما بالاخره امتحان های ترم کم کم رسید

امتحان ها رو با ذوق می خوندم هیچ وقت اینقدر از درس خوندن لذت نبرده بودم

آخرین امتحان بود

۱ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

رنگ فراموشی. قسمت شصت و ششم


🌹

بسم رب الشهدا

.

#قسمت_شصت_و_ششم

.

ناهار دعوت آقا بودیم. خیلی ساده بود. قیمه و پلو و یه بطری آب معدنی 

خواستم بخورم اما اولین قاشقی که برداشتم یاد محمد افتادم

نتونستم بخورم

اون شاید الان بیرون منتظر من باشه و نتونسته باشه بیاد داخل 

اونوقت من چه طوری این رو بخورم

با همین فکر و خیال زدم بیرون

حالی که الان داشتم با حال قبلم کلی فرق داشت

الان یه امام گونه ای دیده بودم 

می گند ایشون نائب امام زمانه و این همه معنویت در تمام وجودش موج می زنه و می شه خدا رو تو گفتار و رفتار و چهره اش حس کرد 

اگه نائب اینه بنازم به خدا امام دیگه چیه؟ پیامبر دیگه چه محشری بوده؟

محمد به ماشین تکیه داده بود

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

رنگ فراموشی. قسمت شصت و پنجم


🌹

بسم رب الشهدا

.

#قسمت_شصت_و_پنجم

.

- فکر کردم دوباره ماجرا مزاحما ...‌ .

حرفم رو قطع کرد

- معذرت می خوام

ولی این روز تعطیل این موقع صبح درست نبود از اینجا تنها برید بیت

من اونجا کار داشتم گفتم اگه دوست دارید شما رو هم ...

با خوشحالی سوار شدم

تا خود بیت محمد حرف نزد منم سرم رو تکیه داده بودم به شیشه و بیرون رو نگاه می کرد

تاحالا اینقدر شهر رو خلوت ندیده بودم پر از سکوت و آرامش بود و ترس و وحشت

بیت که رسیدیم صف خیلی طولانی منتظر بودند

یعنی این همه آدم مشتقاق دیدن ایشون اند؟

- خب چیزی نمی گذارند با خودتون ببرید داخل به خاطر مسائل امنیتی

برای امانات هم خیلی معطل میشید

۱ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

رنگ فراموشی. قسمت شصت و چهارم

🌹

بسم رب الشهدا

.

#قسمت_شصت_و_چهارم

.

خوشحال چون حس می کردم راهم رو کمی روشن تر می بینم و امید جای ناامیدی رو گرفته بود و فهمیدم خدا خیلی بیش تر از قبل هوام رو داره و ناراحت چون دیگه بهونه ای واسه صحبت با محمد نبود

چند روز تا اربعین مونده بود

صبح شنبه محمد زنگ زد

تو راه دانشگاه بودم و تو متروی آنتن درست نمی داد

رسیدم دانشگاه رفتم پایگاه بسیج اما بسته بود

نزدیک شروع شدن کلاس بود رفتم طرف دانشکده

تو راه محمد رو دیدم که از دانشکده ی ما میومد بیرون

سلام علیک کردیم

- خانم سهیلی وقت دارید چند دقیقه

نمی دونم چی شد گفتم بفرمایید

استاد اول کلاس حضور غیاب می کرد و نمی رسیدم جایی هم واسه غیبت کردن نداشتم

همین طور که حرف می زد رفت سمت بسیج

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

رنگ فراموشی. قسمت شصت و سوم


🌹

بسم رب الشهدا

.

#قسمت_شصت_و_سوم

.

نیم ساعت که گذشت شروع کرد در مورد مسائل دینی صحبت کردن

اون می گفت و من از شنیدن اون سرشار می شدم

صندلی عقب نشسته بودم چند بار از توی آینه چشم تو چشم شدیم

حس عجیبی بود

احساس دلتنگی،شادی،غم،سرخوشی،دوست داشتن،بی قراری،خواستن،دوری همه ی اینا بود و هیچ کدوم نبود

شاید همون دلباختگی بود که مامان مهری می گفت

رسیدیم و خداحافظی و تشکر کردم و بدون اینکه دعوت کنم خودم رفتم تو و در رو بستم

قلبم محکم می زد

۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

رنگ فراموشی. قسمت شصت و دوم


🌹

بسم رب الشهدا

.

#قسمت_شصت_و_دوم

.

چندین مغازه رفتیم اما به جای اینکه من نپسندم اون نمی پسنید

- می گم چه فرقی داره

من می خوام فقط باهاش نماز بخونم

تازه حواس محمد سرجاش اومد

عذر خواهی کرداما فقط این عذر خواهی تا دم در مغازه ی بعدی دووم داشت

تو مغازه ی آخر یکی رو انتخاب کرد

سلیقه اش عالی بود منم موافقت کردم

موقع خرید خودش حساب کرد بعد هم رفتیم کارگاه خیاطی و اندازه ام رو واسه چادر گرفتند

یه ساعت بیشتر طول کشید

تو اون فرصت محمد در مورد مسایل دینی صحبت کرد

بالاخره آماده شد

اولین چادری بود که داشتم

۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

رنگ فراموشی. قسمت شصت و یکم

🌹

بسم رب الشهدا

.

#قسمت_شصت_و_یکم

.

گوشیم ویبره رفت 

برش داشتم 14 بار تماس بی پاسخ همه اش هم یه شماره 

از ذوق نمی دونستم چی کار کنم 

محمد بود 

اون قدر دست دست کردم که قطع شد اما هنوز شماره اش رو واسه تماس انتخاب نکرده بودم که دوباره زنگ زد

جواب دادم

- حالتون خوبه؟

- سلام بله

واسه چی

- ببخشید سلام

با اون وضع رفتن شما فکر کردم اتفاقی افتاد نگران شدم 

چرا جواب تلفن رو نمی دادید

از خوشحالی تو در و دیوار بودم 

ولی لبم رو گاز میگرفتم که ضایع نشه صدام از پشت تلفن

- داشتم نماز می خوندم

ذوق محمد از شنیدن این جمله از پشت تلفن هم قابل تشخیص بود

۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

رنگ فراموشی. قسمت شصت


🌹

بسم رب الشهدا

.

#قسمت_شصتم

.


نشستم رو زمین زدم زیر گریه

مامان نشست کنارم

- پاشو دختر مگه نمی خواستی نماز بخونی؟

- چادر ندارم

- مال من که هست

- اونم باشه بلد نیستم هنوز حفظش نکرده ام

چند دقیقه گریه کردم باعجله بلند شدم دویدم سمت جانماز مهری خانم و اونو با خودم کشیدم تو اتاق و در رو بستم که کسی نبینه

- چی کارمی کنی ترانه

- مامان مهری زود نماز ظهر و عصر رو بخون من دنبالت بخونم

- مادر من مازم رو خونده ام دوباره که نمی شه بخونم

- نه مثلا بشین ولی چیزهایی که می گن رو بلند بگو من بگم و بهم بگو چی کار کنم

نماز ظهر رو که خوندیم بعد چند دقیقه اذان مغرب رو گفتن - خب مامان مهری بگو که نماز مغرب رو هم بخونم

- عجب .. پس من چی دختر

۱ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

رنگ فراموشی. قسمت پنجاه و نهم


🌹

بسم رب الشهدا

.

#قسمت_پنجاه_و_نهم

.

حسم می گفت خودش هم می دونه من ناراضی ام ولی نمی خواست قبول کنه 

چند ثانیه نگذشته بود که با مامان شروع کردن در مورد سفرهای آینده و کار و پول و سرمایه گذاری حرف بزنند 

اصلا مامان بابا عاشق شده اند یا اون ها هم به اجبار خانواده ها با هم بوده اند

۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️