قلم سرا

خط خطی های راحیل بانو

۸۸ مطلب با موضوع «خط خطی های راحیل :: رمان رنگ فراموشی» ثبت شده است

رنگ فراموشی. قسمت هجدهم


🌹

بسم رب الشهدا

.

#قسمت_هجدهم

.

- چرا اون کار رو کردین؟

- کدوم کار

- چرا قفسه رو گرفتین؟

- شما جای خواهر من اگه خواهر منم جای شما بود حتما برادرتون چنین کاری می کرد

- من برادری ندارم یعنی هیچ کسی رو ندارم

حرفش رو خورد و یه عذر خواهی کرد

- عذر خوتهی لازم نیست

- ولی لطفا این رو بخورید

تشکر کردم و ازش خواستم لیوان رو بگیرم که یک پسر سر رسید

تیپ اونم بسیجی بود

با این صحنه که مواجه شد پوزخندی به آقای سرافراز زد و نگاهی به من انداخت

- شما هم برادر

خیر باشه فقط فکر نمی کنید این کارها واسه پایگاه بسیج خوب نیست

سرافراز لااله الا الهی گفت

من فهمیدم که به خاطر من داره به اون تهمت می زنه

لیوان رو کنار زدم

- من: ببخشید اون وقت کدوم کارها

- سرافراز: خواهرم شما صبر کنید خودم بخوام جوابشون رو می دم

- من: نه آقای سرافراز می خوام بدونم کدوم کارها

جناب منتظرم؟

یا حرفتون رو شفاف بگید یا اصن حرف نزنید

- پسره : شفافش رو دارم میبنم جلوم - سرافراز: استغفراله برادرم شما بفرمایی

- من: ایشون گویا یه چیزیشون میشه ها

- سرافراز: خواهرم لطفا شما بفرمایید داخل

برادر شما هم بفرمایید به کلاستون برسید

پسره یه نیشخندی زد و رفت

منم پریدم روی میزو غرو لند شروع کردم زیر لب بکنم

لیوان رو گرفت جلوم - من جای ایشون از شما معذرت می خوام

- شما چرا؟

پسره ی پرو با نگاهش داره منو قورت می ده بعد تازه ادای آدم مذهبی هارو در میاره

- استغفرالله

شما هم که الان اشتباه اون رودارید انجام می دید


این همه آرامش رو این از کجا میاره

بهش تهمت زد و مسخره اش مرد بعد میگه ساکت باش

- همیشه فکراتون رو بلند می گید

متعجب نگاهش کردم

خجالت کشیدم

- به من تهمت زد منم که واسم مهم نیست پس شما نیازی نیست ناراحت بشید

با خجالتی که تو عمرم اولین بار بود حسش می کردم لیوان رو گرفتم و آب قند رو خوردم

اون رفت سراغ پرونده ها ولی من از پشت سرش داشتم نگاهش می کردم شونه اش درد گرفته بود و نمی تونست دستش رو حرکت بده 

ناراحت شدم

رفتم جلو

- شونتون درد می کنه ؟

- نه چیزی نیست خوبم

- خیلی هم معلومه

من مرتبشون می کنم شما برید درمانگاه تابرگردید مرتب شده

- نه نیازی نیست جدا

- اگه نرید زنگ می زنم اورژانس بیاد

لبخندی زد

- همیشه اینقدر لجبازید؟

- البته نه به اندازه ی شما

لبخندش رو جمع کرد و سرش رو پایین انداخت 

بلند شد و کمی شونه اش رو حرکت داد دردش می اومد ولی گفت خوب شده 


#راحیل

#رنگ_فراموشی

#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

رنگ فراموشی. قسمت هفدهم


🌹

بسم رب الشهدا

.

#قسمت_هفدهم

.

فهمیدم جواب داره ولی ذکر میگه که نخواد جواب بده 

یه نگاه بهش کردم

- میشه دو دقیقه برم اتاق کناری

تعجب تو چهره اش موج زد

- بله.بفرمایید

- ممنون

می دونستم اذیت می شه من دشمنی با اون نداشتم نمی خواستم اذیت بشه وقتی اومدم کمک

رفتم تو اتاق در رو بستم

موهام رو بافتم و با کش جوری بستمش که بیرون نباشه

روسریم هم از این روسری بلند ها بود

موهام رو تو کردم و روسری رو مرتب بستم

آستین های مانتو ام رو هم کشیدم پایین

رفتم بیرون

- خب فکر کنم ایمطوری کمتر معذبید

- پس هیچ راهی نیست که بیخیال بشید

- نه نیست

در را تا آخر باز کرد و همین طور پنجره هارو

اومد جلو و میز رو به سمت راهرو کشید

رفتم و یه طرفش رو بلند کردم

- سنگینه خودم میبرم

- برا شما هم سنگینه تنهایی

چاره ای نداشت بنده خدا

رفتم سراغ قفسه ها

- صبر کنید اونها باید مرتب درآورده بشن 

هنوز حرفش تموم نشده بود که من پام رو روی قفسه ی اول گذاشتم که دستم به بالاترین قفسه برسه

نمی دونم چی شد که قفسه به سمت من برگشت و من تعادلم رو از دست دادم و جیغ زدم 

قفسه چوبی بود و سنگین و من 55 کیلو بیشتر نبودم اما خب.. .

آقای سرافراز حواسش به من جمع شد و با گفتن یا زهرا دوید سمتم

من افتادم رو زمین و اون با شونه اش قفسه رو گرفت

قفسه محکم به شونه اش برخورد کرد

و تمام کاغذ ها ریخت وسط زمین

من ترسیده بودم ولی اون وسط حواسم به مردونگی اون بود که خودش رو سپر بلای من کرده بود

داد زد

- پاشو برو کنار

به خودم اومدم بلند شدم سعی کردم قفسه رو برگردونم سر جاش

- باشمام می گم بو کنار

گوش نکردم هلش دادم و قفسه صاف شد

اعصابش خورد بود

- شما خوبید؟

- بله

خیلی عجیب بود که تو اون حالش هم با تمام عصبانیتش نگران حال من بود

- خواهرم شما بفرمایید دیگه خیلی هم ممنون

بی رمق رفتم سمت در

یهو صدام کرد

- یه لحظه صبر کنید

رفت داخل آبدارخونه و من نشستم لب پله ی دم در

اومد بیرون با یه لیوان آب قند

لیوان رو گرفت سمتم

نگاهش کردم و اون نگاهش رو دزدید

تشکر کردم و بلند شدم که برم

- صبر کنید کمی بشینید ترسیدیده اید

یکم از این بخورین بعد

از این که دعوام نکرد بغضم گرفت

- نه تا اینجاش هم اذیتتون کردم با اجازه

ناراحت شد

- معذرت می خوام اما این رو بخورین

- شما چرا من همه چیز رو بهم ریختم من باید عذر خواهی کنم

و تازه باعث آسیب به شونتون هم شدم

چرا اون کار رو کردین


#راحیل

#رنگ_فراموشی

#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

رنگ فراموشی. قسمت شانزدهم


🌹

بسم رب الشهدا

.

#قسمت_شانزدهم

.

ولی من ایستادم و دست به چونه ام گذاشتم - اول بهتره قفسه رو خالی کنیم

روسریم رو دوطرفش رو دست گرفتم که برم پشت گردنم که صدای زیر لب اون رو شنیدنم که استغفار می گفت

- خواهرم شما بفرمایید می خوام در رو ببندم بعد از ظهر با بچه ها این جا رو درست می کنیم

متوجه شدم به خاطر من معذبه

اما لجبازی من گل کرده بود اصلا از بسیج خوشم نمی اومد اما یه حسی تو دلم می خواست اون کار رو انجام بدم و اونجا رو مرتب کنم

شاید جو دانشجویی بود شاید به خاطر کمکش و شاید هم به خاطر بیکاریم

- شما می خواهید برید باشه برید اما من تصمیم گرفته ام این جارو مرتب کنم

رفت تو چارچوب در ایستاد

- خواهش می کنم

این کارها مردونه است

حرصم بیشتر در اومد

- مردونه زنونه نداره

- لا اله الا الهه

خواهرم خوبیت نداره بفرمایید

نچ نمی شه

ناچار بود قبول کنه

رفت بیرون و در رو بست قفل کرد


واقعا که خیلی نامردیه 

باشه ولی من کم نمیارم 

اصن تو برو

این ها حرف های ذهنم بود

شروع کردم به درآوردن کتاب ها و پرونده ها و چندتاییش افتاد

از صدای افتادن اون ها و جیغ کوتاه و ضغیف من در رو باز کرد با باز شدن در و دیدن اون بیشتر هول کردم بقیه اش هم ریخت

بنده خدا نمی دونست بخنده یا دعوام کنه

- خواهرم من به شما می گم لازم نیست کمک کنید توجه نمی کنید

شما برید خودم مرتبش می کنم

- شما چون چادر سرم نیست و مثل خودتون نیستم دارید من رو بیرون می کنید

- این طور نیست می بینید که هیچ خانمی اینجا نیست

این کار آقایونه این کارها مناسب خانم ها نیست

- شما همش دنبال تفکیک جنسیتی هستید

- این چه حرفیه 

بلند کردن این وسایل و خاکی شدن مناسب خانوما نیست ارزش خانوما بالاتر از انجام دادن این کارهاست

مگه ما مرده باشیم که بگذاریم خواهرامون این کارها رو بکنن 

شهدا رفتن که خواهرهای ما عزتشون حفظ بشه حالا به اسم اونا من از یه خانم کمک بگیرم

با این حرفاش حرصم خوابید اولین نفری بود که اینقدر آروم ارزش من رو به خاطر تنها زن بودنم بالا می برد

- اما من دوست دارم الان کمک کنم

فکر نکنم شهداتون بگن منو بیرون کنید

فهمیدم جواب داره ولی ذکر میگه که نخواد جواب بده 


#راحیل

#رنگ_فراموشی

#رمان #عاشقانه #مدرن #متفاوت #ایرانی

۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

رنگ فراموشی. قسمت پانزدهم


🌹

بسم رب الشهدا

.

#قسمت_پانزدهم

.

صدای پایی اومد از پشت سرم برگشتم و صدای جیغ کوتاهی بلند شد

در واقع من جیغ کشیدم

یه پسر خاکی و سر و ساده با یه موکت روی دوشش یه قدمی من متوقف شد

اون بنده خدا هم اصلا متوجه من نبود و با جیغ من میخ کوب شده بود

یه نگاه کرد و سرش را پایین انداخت

- شرمده متوجه شما نشدم

حلال کنید

- چیو حلال کنم؟

- ترسوندمتون

- آهان.ایرادی نداره

رفت داخل و موکت رو گذاشت کنار اتاق خواست قفسه هارو جابه جا کنه نتونست

- آقای نهاوندی

- کسی نیست

ببخشید اینجا چه خبره

- خبر اصی نیست دفتر بسیجه

- خیلی عجیب غریبه

ببخشید مسئولش نیست؟

- خواهران روز های فرد میان

- خب مسئول برادرانش چی

- خودم هستم امری هست درخدمتم

با تعجب نگاهش کردم

- شما؟

- بله

سرافراز هستم.امرتون؟

- بیشتر به کارگرها می خورین تا مسئول

چشماش گرد شد

- آخ ببخشید منظوری نداشتم فقط گاهی فکرهام رو بلند می گم

- اشکالی نداره.حق دارین شما

خواستم بیام بیرون

- امرتون نگفتین چیکار داشتین

- کارخاصی نبود می خواستم برم انتشارات که راه رو گم کردم صدایی که از اینجا می اومد من رو به اینجا جذب کرد

عجیبه این همه گونی و خاک و .. .

- درسته ان شاالله قراره نایشگاه دفاع مقدس بزنیم هفته ی آینده

اومد جلو و راه انتشارات رو نشونم داد

رفت سرغ قفسه و خواست جابه جا کنه اما زورش نمی رسید

ایستاده بودم و نگاهش می کردم

آشنا بود

یادم اومد همون پسری بود که سمیه مسخره اش کرد

متوجه سنگینی نگاهم شد اما من حواسم به نگاهم نبود

یه لا اله الا الهی گفت و همون طور که سرش پایین بود گفت

- کاری دارید؟ چیزی شده؟

- نه ... نه معذرت می خوام

خواستم برم اما یه چیزی نمی گذاشت

برگشتم و سریع رفتم داخل و وسایلم رو گذاشتم روی میز

- بگذارید کمکتون کنم

- احتیاجی نیست

- خب تنهایی نمی تونید که

- نیازی نیست خواهرم یکی از بچه هارو می گم بیاد کمک مزاحم کارهای شما نمی شم

- من کاری ندارم کلاسم تموم شده

بنده خدا نمی دونست چی بگه از طرفی منم متوجه معذب بودن اون نمی شدم

رفتم جلو تر و خواستم یه سر قفسه هارو بگیرم

- خواهرم شما بفرمایید ان شاالله ا دوهفته ی دیگه روز های فرد خواهران هستند تشریف بیارید

از شهذا و شهادت چیزی برام مهم نبود ولی یه چیزی اونجا واسم آرامش داشت اصلا دلیل اصرار خودم رو نمی دونم چی بود

- تنهایی که نمی تونید الان هم همه سر کلاس اند

یه قدم اومدم عقب فکر کرد می خوام برم یه نفس عمیق کشید

ولی من ایستادم و دست به چونه ام گذاشتم

- اول بهتره قفسه رو خالی کنیم


#راحیل

#رنگ_فراموشی

#رمان #عاشقانه #ایرانی #مدرن #متفاوت

۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

رنگ فراموشی. قسمت چهاردهم

🌹

بسم رب الشهدا

.

#قسمت_چهاردهم

.

یهو بغضم گرفت اما خودم رو کنترل کردم 

کلاس هرجوری بود تموم شد

اومدم بلند شم دیدم دختر پشت سریم ذاره جزوه اش رو مرتب می کنه 

خیلی خوب جزوه نوشته بود 

تازه یادم افتاد اینجا مدرسه نیست و باید جزوه خودم بنویسم

دنیا خراب شد روسرم

جلوش خشکم زد

سرش رو بلند کرد و تعجب من رو که دید لبخند زد

- چیزی شده خانمی

- اوهوم

جزوه

لبخندی زد

- آهان اینو می گی

اگه می خوای و ننوشتی میتونی ازش عکس بگیری یا کپی

دنیا بروم لبخند زد

- می دونی اصن یادم نبود جزوه باید نوشت و اصلا خوش خط نیستم

لبخندی زد

- منم خلی خوب نمی نویسم اما اگه بدردت بخوره می تونی ازش استفاده کنی

به جزوه ی مرتب و تمییزش نگاه کردم هم کامل بود هم دسته بندی و خلاصه و مفید و کامل

- شما مال همین دانشکده اید؟

- آره عزیزم و منم مثل خودت تازه واردم

- پس یعنی همه ی کلاس ها باهمیم؟

- بله

- پس میشه جزوهی بقیه ی درس ها رو هم از شما بگیرم ؟

- بله چرا نشه

- فکر نکنی تنبلم هااا اما نمی تونم هم گوش کنم هم بنویسم

- این چه حرفیه

بیا عزیزم این جلسه دستتباشه بعد نماز ازت می گیرم

بلند شد خواست بره .اینقدر ذوق زده بودم که اصلا اسمش رو هم یادم رفت بپرسم چه طوری پیداش می کردم

دویدم دنبالش

- ببخشید اسمتون

چه طوری پیداتون کنم

- آخ ببخشید راست می گی

فاطمه رحیمی هستم

- منم ترانه ام .ترانه سهیلی

میشه شماره ات رو داشته باشم

- چراکه نه


شماره اش رو گرفتم و تک زدم که شماره ام بیفته

اولین دختر مذهبی بود که بدون تعصب و غرور و حس تنفر نگاهم می کرد

همیشه حس می کردم تمام دخترهای مذهبی که با دید بد نگاهم می کنن از حسادتیه که نمی تونن یا نمی گذارن آزاد باشن 

اما فاطمه تو همون نگاه اول با اون روی خوش خودش داشت معادله هام رو به هم می زد

چه طوری به من غریبه اونقدر محبت کرد و اعتماد و شماره اش رو هم داد

نه به اون نگاه های عجیب نه به این مهربونی این دختر

داشتم می رفتم سمت انتشارات که گمش کردم 

در واقع تو اون دانشگاه گم شدم

یه صداهای عجیب و غریب تیر اندازی و اینا به گوشم رسید

با کنجکاوی دنبالش کردم

یه اتاق بود وسط کلی خاک و گونی و این چیزا 

رفتم جلو

وسط دانشگاه و این خاک و خل؟

در باز بود یکم سرک کشیدم تو کسی نبود

دوتا اتاق بود و تو اتاق روبه روی در یه میز کوچیک که یه چفیه روش بود و قفسه عایی پر از کاغذ و کتاب پشتش و چند تا صندلی

صدای پایی اومد از پشت سرم برگشتم و صدای جیغ کوتاهی بلند شد 

در واقع من جیغ کشیدم 


#راحیل

#رنگ_فراموشی

#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت


۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

رنگ فراموشی. قسمت سیزدهم


🌹

بسم رب الشهدا

.

#قسمت_سیزدهم

.

بوسیدمش و یه لیوان برداشتم

- بشین مامان مهری من برات شربت درست کنم

تعجبش بیشتر شد

- چی شده .. خوبی دختر

- آره ... بهتر از این نمی شم

مگه چیه یه بار هم من شربت درست کنم

شربت درست کردم و مهری خانم رو نشوندم روی صندلی و شروع کردم به تعریف از دانشگاه و مژده و بقیه 

هرچند کلاس های چندانی نداشتم ولی همون هارو با ذوق تعریف می کردم 

مهری خانم راست می گفت یه چیزی ام شده بود 

ولی نمی دونم چی 

شاید تاثیر مژده و خنده هاش بود و شاید اینکه بابا اینا یه هفته ای نبودن و من می تونستم نقشه بکشم واسه موندن خودم 

هرچی بود اولین بار بود که اشتم مزه ی شیرینی رو می چشیدم 

تعریفام که تموم شد ساعت یازده شب بود

- اووووف مامان مهری مردم از بس حرف زدم

چیزی واسه خوردن هست گشنم شد

- آره فدات شم نمی گذاری که یه بند تعریف می کنی اصن یادم رفت

شام ماکارونی بود غذایی که من عاشقشم 

به جرات باید بگم دوتا بشقاب پر خوردم و البته اولین بتر بود که تو آشپزخونه با مهری خانم شام می خوردم نه تو اتاق تنهایی

شب خیلی آروم خوابیدم 

صبح دوشنبه بود و من فقط یه کلاس داشتم ولی مژده اصلا کلاسی نداشت

تنهایی رفتم دانشگاه 

اما اینبار صبحانه خورده و با ذوق وصف ناپذیر

اصن یادم نبود رشته ام چیه 

یه روسری سورمه ای سر کردم و مانتو شلوار روز اول که مهری خانم شسته و اتو کرده بود 

عادت نداشتم تو یه هفته یه لباس رو دوبار بپوشم اما مجبور بودم چون مانتوی مناسب دانشگاه نداشتم 

نشستم ردیف اول

استاد که اومد تو کلاس بلند شدیم همون اول چشمش به من خورد که باهمه متفاوت بودم

سرش رو انداخت پایین و یه سلام دسته جمعی کرد 

اولین جلسه ی اندیشه بود

کل کلاس دخترا سمت چپ نشسته بودن و پسرا سمت راست

عمومی های همه ی دانشگاه مشترک بود اما به دلیل جمعیت زیاد سال اولی های کل دانشگاه و خاص بودن رشته ی ما عمومی های ما هم جدا برگزار می شد اون سال

تمام دخترا چادری بودند حالا بعضی ها خیلی مقید تر و بعضی ها کمتر ولی همشون محجبه بودن 

تمام پسر ها هم ساده یا مدل بسیجی یا مدل طلبگی البته چند تا مدرن تر هم بودن ولی اون ها هم مذهبی بودن 

تو تمام اینا من یه نقطه ی سیاه وسط کاغذ سفید بودم که نمایان بود 

استاد هرچی حرف می زد سعی میکرد بره وسط ردیف بعدی یا چشم از رو من سریع برداره 

این بی توجهی اذیتم می کرد 

هیشه تو جمع ها مرکز توجه بودم اما اینجا همه من رو سعی میکردند ندید بگیرم 

خیلی سخت بود 

یهو بغضم گرفت اما خودم رو کنترل کردم 

کلاس هرجوری بود تموم شد


#راحیل

#رنگ_فراموشی

#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

رنگ فراموشی. قسمت دوازدهم

🌹

بسم رب الشهدا

.

#قسمت_دوازدهم

.

رسیدیم دانشگاه 

قو پرنمی زد

مژده با آرنج زد بهم

- بیا اینم عشقت بشین تنهایی تماشاش کن

زدم زیر خنده

- گفتن بخند تا دنیا بهت بخنده اما ترانه خانم به فکر پول مسواک و خمیر دندون هم باش مگه من چقدر درآمد دارم که خرجت کنم

بسه نخند بابا کلاغ ها ترسیدند و در رفتند

اون همینجور رجز می خوند و من بیشتر و بیشتر می خندیدم

- مژده بسه دیگه این همه خرجم کردی به کنار حداقل صبحونه ام بده بعد حرف بزن مردم از گشنگی

- چشم منزل جان خودم

به سنگ رو زمین یه لگد زدم

- وای خداروشکر نسل منزل و ضعیفه و اینا تموم شد چی بود بابا

- به همین خیال باش... تو خودت ضعیفه ی منی ها.. حالا هم اینقدر نخند .. گربه هه داره بد نگاهت می کنه اون شراره های آتش رو بکن تو ببینم

یه اخم الکی کرد و منم یه چشم محجوبامه گفتم و دوتایی زدیم زیر خنده

رفتیم سمت بوفه

تازه داشت باز می کرد 

باتعجب مارو نگاه کرد

- تازه واردین؟

- بیا ترانه خانم آبرو واسمون نگذاشتی

بله آقا تازه واردیم

حالا املتی نیمرویی چیزی واسه خوردن پیدامیشه

می دونستم مژده این قدر ها با بقیه راحت نیست ولی به خاطر خندوندن من داره این مدلی برخورد می کنه 

خداییش هم لاتی شده بود خنده دار

با هم املت خوردیم . یه املت دونفره 

اولین باری بود که با کسی هم غذا می شدیم و اولین باری بود که کسی واسم لقمه می گرفت اونم با لبخند


هرچی بود شیرین ترین صبحانه ای بود که خوردم

ظهر کلاس هامون تموم شد روز های اول بود و کلاس ها پشت هم کنسل می شد و یا فقط عمومی ها برگزار می شدند

شب دوباره دیر رفتم خونه

وقتی رفتم داخل خونه خدا خدا می کردم کسی بهم گیر نده

در سالن رو باز کردم و متعجب و مات و مبهوت بودم

سوت وکوت تر از اونی بود که قبلا بود 

رسیدم مهری خانم فقط اومد جلو

- سلام عزیزم کجا بودی تا الان فدات شم

- دانشگاه مامان مهری

یه نگاه امداختم به اطراف

- کسی نیست مامان مهری

- نه فدات شم 

بابات که رفته سفر کاری مامانت هم باش رفت

- کجا رفتن حالا

- چی بگم ، به من که چیزی نمی گن فقط گفتن یه هفته ای نیستن

تمام دنیارو بهم داده بودن 

دویدم تو اتاقم

- ترنم ، مادر چی شد؟

- هیچی الان میام

لباسام رو عوض کردم و مو هام رو مرتب کردم 

یه نگاه توآینه انداختم

رفتم سمت آشپزخونه 

مهری خانم داشت شربت درست می کرد 

از پشت بغلش کردم

- مامان مهری بهترین خبر رو دادی یه بوس بده حالا

چشمای مهری خانم گرد شده بود 

بوسیدمش و یه لیوان برداشتم

- بشین مامان مهری من برات شربت درست کنم


#راحیل

#رنگ_فراموشی


#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت


۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

رنگ فراموشی. قسمت یازدهم


🌹

بسم رب الشهدا

.

#قسمت_یازدهم

.

پیاده راه افتادم سمت مترو 

نه دلم ماشین می خواست نه چیزی 

نمی خواستم با ماشینی که بابا خریده بود برم دانشگاه 

دلم می خواست یه بارم شده تو عمرم مثل آدمای معمولی باشم

خسته شده بودم از توجه بقیه برای پول بابا

زنگ زدم مژده

_کی میای دانشگاه

خمیازه ای کشید

_دیوونه ای دختر ساعت شیش و نیمه 

کلاسمون ساعت ۹ بودهااا 

_یعنی نمیای بریم

_کجایی الان

_من ... من تو خیابونم

_آخه این وقت کله صبح 

_باشه ببخشید بیدارت کردم

_باشه بابا ناز نکن الان آماده میشم میام 

_پس من ایستگاه مترو نزدیک شما منتظر می مونم

_باشه یه رب دیگه اونجام

_می بینمت

انگار دنیا رو بهم داده بودن 

مژده رو دیدم ناهوداگاه خنده نشست رو لبم

_ذوق مرگ شدی هااا این وقت صبح واسه دانشگاه زدی بیرون هااا

بابا همه می رن دانشگاه که تا لنگ ظهر بخوابن

_نمی تونستم بمونم خونه

نگاهش افتاد به کبودی صورتم

_چی شدی خوردی تو درو دیوار

لبخند تلخی زدم

_مهم نیست

_چیو مهم نیست عکس بده جنازه تحویل بگیر 

من رو زنم غیرتیم هاااا

زدم زیر خنده

_بگو ببینم چی شده ضعیفه

_لاتی حرف زدنت تو حلقم

منفجر شدیم از خنده 

که مترو یهو بد جور ترمز گرفت و پرت شدم بغلش

_آهان این شد فقط تو بیا بغل خودم

_پر رو 

_نه جدا چی شده

_هیچی این ماج محبت باباست

چشماش گرد شد

_دیشب بحثم شد

_آخه واسه چی

_مفصله

_ماهم وقت زیاد داریم

دوتا جا پیدا کردیم تو مترو و نشستیم

_بگو می شنوم

_بابا نمی خواد ایران بمونم به زور می خواد منو بفرسته آلمان

_اووووف فکر کردم چی شده

خری بابا 

پاشو برو

سرم رو انداختم پایین 

_دلم نمی خواد برم یه جایی که از اینم غریبه ترم

صورتم رو با دستش کشید بالا 

_شوخی کردم

خب بهشون بگو 

_گفتم که این شد

_آهان پس که این طور

به زور جلوی اشکمو گرفتم و خودمو جمع و جور کردم

_خب حالا مهم نیس 

یه فکری به حال معده ام کن

_بترکی که همش گشنته

خندیدیم

_ولی اینو جدا موافقم نگذاشتی منم صبحونه بخورم

می ریم بوفه دانشگاه حتما به چیزی پیدا می شه بخوریم

ولی اول یه فکری به حال صورتت باید بکنیم

_واسه چی

_واسه هیچی 

هرکی ببینتت می گه زیر مشت و لگد بودی

ناراحت نگاش کردم

رو به من شد و دست برد تو کیفش و کرم پودرشو در اورد

اومد بزنه رو صورتم دردم اومد سرم رو کشیدم عقب و چشمام رو بستم

_درد می کنه؟

چشمام رو باز کردم

_یکم

_ببخشید

با دقت بیشتری کرم زد روش و بعد خواست خودم یکم محوش کنم و بقیه صورتمو بزنم که ضایع نباشه


#راحیل

#رنگ_فراموشی

#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت

۰ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

رنگ فراموشی.قسمت دهم

🌹

بسم رب الشهدا

.

#قسمت_دهم

.

یکم که گذشت سرم رو از رو پاش بلند کردم و خودم رو پرت کردم یه طرف دیگه ی تخت بالشت رو بغل کردم 

_خیلی دوست دارم مامان مهری

_خسته ای بخواب منم میرم

مهری خانوم بلند شد چراغ رو خاموش کرد و رفت بیرون

اصلا دلم نمی خواست بخوابم

نمی دونستم چی کار کنم

فردا صبح اولین کلاس هامون بود

نمی خواستم از ایران برم

خدا آخه چی کار کنم 

یه بار هم شده منو کمک کن 

فقط یه بار

چرا اصلا منو نمیبینی

چرا حتی یه ذره توجه نداری بهم 

می خواستی ولم کنی اصن چرا تو این دنیا منو آوردی

با خودم حرف می زدم و اشکم تمام بالشت رو خیس می کرد

خوابم برد 

هوا هنوز تاریک بود که بیدار شدم 

در اتاق رو باز کردم دیدم چراغ اتاق مهری خانوم روشنه 

رفتم تو اتاقش سر سجاده بود و ذکر می گفت نشستم کنارش و سرم رو گذاشتم رو زانوش و پاهام رو تو بغلم جمع کردم

تسبیح رو جابه جا کرد بین دستاش و دست دیگه اش رو گذاشت رو سرم 

_بیدار شدی عزیزم

_مامان مهری من نمی رم آلمان

نمی خوام برم حتی اگه بمیرم هم نمی رم

بوسه ای مهربون به گونه ام زد 

_خودتو بسپر به خدا خودش هواتو داره

بلند شدم رفتم دم در 

_ولی منو اصلا یادشم نیس

رفتم اتاقم و چهارزانو نشستم رو تخت 

به ساعت نگاه کردم ۶ صبح بود

بابا هفت می رفت

تصمیمم رو گرفتم

لباس های روز قبل هنوز تنم بود ولی پر چروک شده بود

لباس هامو عوض کردم 

از حس بد دیروز تو دانشکده علوم قرآنی اذیت می شدم

بین مانتو هام گشتم که یکی پیدا کنم کمتر زامبی به نظر برسم 

ولی پیدا نکردم

آستین کوتاه جلو باز کوتاه رنگی 

ای خدااااا 

ناچار یه جلو باز برداشتم که نسبتا بلند بود و یه زیر سارافون مشکی پوشیدم زیرش و یه مقنعه مشکی سر کردم

ولی موهام از جلو و پشت بیرون بود

دوباره مقنعه رو در آوردم و موهامو بافتم که کمتر بیرون باشه از پشت 

دیده شدنشون واسم مهم نبود ولی خب کلاس ها و هم کلاسی هام یه جوری بود

کیفم و یه کلاسور برداشتم و راه افتادم 

داشتم از در می رفتم بیرون که نگام به آینه افتاد و کبودی صورتم 

با حرص رژ قرمزم رو در آوردم و رو آینه نوشتم 

من از ایران نمی رم زندگیم مال خودمه 

و رژ رو پرت کردم کنار همون آینه و زدم بیرون


#راحیل

#رنگ_فراموشی

#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت

۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

رنگ فراموشی.قسمت نهم


🌹

بسم رب الشهدا

.

#قسمت_نهم

.

رسیدم دم در خونه کلید تو دستم دستم رو در 

ولی دلم نمی خواست پا تو اون قبرستون ارواح بگذارم

چشمام رو بسته بودم و فقط آرزو می کردم هیچکی رو نبینم

در را باز کردم و رفتم تو 

مامان و بابا سر میز شام بودن

مهری خانوم تا منو دید اومد جلو

_فدات شم کجا بودی تا الان دلم هزار تا راه رفت ساعت داره ده میشه

به یه سلام بسنده کردم و رفتم سمت اتاق 

که صدای بابا بلند شد

_تا این موقع نگفتی کجا بودی؟

_بیرون

_بیا بشین

_میل ندارم

_مدارکت رو فردا بگذار روی میز باید ارسال کنم

برق سه فاز منو گرفت

_من جایی نمی رم

_دست تو نیست 

تصمیم منه

_این زندگی منه و به خودم مربوطه 

بابا بلند شد و اومد نزدیک

انگشت اشاره اش رو بلند کرد 

_خوب گوش کن ... اینو از گوشت بیرون کن که اینجا بگذارم آینده ات رو تباه کنی 

_آینده ام وقتی تباه میشه که زندگیم مثل شما بشه

با سیلی بابا برق از سرم پرید 

دستم رو گذاشتم رو گوشم و از پله ها دویدم بالا 

در اتاق رو محکم بستم و خودم رو پرت کردم روی تخت و رو تختی رو مشت کردم و اشکم سرازیر شد 

سرم رو فشار می دادم رو تخت که صدام در نیاد


صدای در بلند شد و مهری خانوم اومد تو 

لب تخت نشست و بقلم کرد منو کشوند توی آغوشش و نوازشم کرد

مقنعه رو اروم از سرم بیرون کشید و موهای لختم ریخت دورم 

حس مادر داشتن فقط با مهری خانوم برام معنا پیدا می کرد

آروم شدم 

غلتی زدم و سرم رو روی پای مهری خانوم جابه جا کردم و صورتم رو رو به صورتش گرفتم

بوسه ای به پیشونیم زد و گفت 

_حیف چشمای خوشگلت نیست

بهش یه لبخند تلخ زدم 

_مامان مهری 

چرا من اینقدر بدبختم

_فدات شم تو کجات بدبخته دختر به این ماهی 

قربونت بشم درد و بلات تو سرم نگو بدبخت مادر 

_بدبختم دیگه ... هیچی زندگیم دست خودم نیست خانواده ای ندارم از دار دنیا فقط تو را دارم مامان مهری

اشک آروم از گوشه ی چشمام می ریخت روی دامن مهری خانوم

و اون با تموم احساس مادرانه اش نوازشم می کرد


#راحیل

#رنگ_فراموشی

#رمان #عاشقانه #مدرن #متفاوت #ایرانی

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️