امروز از آلاچیق رویا ها در روپوش سفید شروع شد در کنار قلب هایی مهربان
و در نهایت با گرمی دستانی از جنس محبت و دوستی دوباره به خیابان خاطرات رسید
در خیابان خاطراتت خود را به آغوش باد می سپاری و باد صورتت را به دست نوازش بوسه باران می کند
و صدای امواج آب از لابه لای درختان موسیقی عشق می نوازد
قدم هایت زمین را تحسین می کند .
چشم هایت آسمان و درختان سر بر فلک کشیده را می نگرد و گوش هایت زمزمه می کند صدای آواز های آب را در میان درختان تنومند
و سر مست می شوی از این همه شگفتی درختانی که در کنار هم قد کشیده اند و شاخه هایشان را در لا به لای هم مهمان کرده اند تا سایبانی از برگ های طلایی و نارنجی پاییزی باشند
این همه زیبایی و احساس و موسیقی
اما در انتها همه چیز نابود می شود و قدم در قفسی از خودرو و دود و زندگی رباتی می گذاری
ای انسان به چه چیز اینقدر افتخار می کنی و مغرور و سر خوشی ؟
به کدام سازه ات می نازی به کدام تکنولوژی ؟
هر کجا که پا نهادی ویرانه ای برجای گذاشتی ؟
گمان کردی ساختی ولی خودت قضاوت کن .
ساختمان عجیب و نا همگون و مثلا زیبا و اشرافی تو زیبا تر است یا آبشار های طبیعت که خنکای نسیمش روح را زنده می کند ؟
ویلا های دست ساز تو زیبا تر است یا آبی نیلگون خلیج فارس ؟
می بینی هر جا که بشر به خود غره شد و در کار آفرینش دخالت کرد
نابود می کند همه ی زیبایی ها را
هم چون نابودی زاینده رود و دریاچه ی ارومیه و آبشار لردگان و هزاران منظره ی بکر دیگر
پس هر کجا که باشی هنوز حقیری
پس خدا را از یاد مبر
چرا که شیطان به انسان سجده نکرد و رانده شد و تو تمام عمر او را لعنت گفتی اما تو با نفرمانی به خدا سجده نمی کنی و باید تمام زندگی جاودانه ات را به خود لعنت فرستی
فاطمه سلیمی متخلص به آوا