🌹
هو سمیع
.
#قسمت_دهم
.
خلاصه حتی تو پروفایل هام هم نمی تونستم خودم باشم
اما با زهره ۵۰ درصد خودم بودم و این حس خوبی بود
وقتی دیدمش با به جیغ کوتاه پریدم بغلش
با این که تو این سن پاگذاشته بودم اما هنوز هیجانات و کودک درون و شیطنت هام زیادی فعال ان
حرف واسه زدن زیاد بود
حرفایی که دنیای زهره رو ترسیم می کرد و سکوتی که دنیای من رو
از هر دری گفتم الا خودم
رفتیم یه فست فودی که دوران دانشجویی زیاد می رفتیم و مثل همیشه دوتا غذای متفاوت سفارش دادیم که باهم هردوتاشون بخوریم
از این کار ها زیاد می کردیم
وقتی با بچه ها می آمدیم هر کس یه چیزی می گفت و همه با هم امتحانش می کردیم
البته تو حلقه ی دوستای صمیمی
ناهار هم طبق معمول به سکوت نگذشت
توی دلم آشوب بود اما لب هام قهقهه می زد
اونقدر که چند دقیقه یکبار هم دیگه رو آروم می کردیم و می گفتیم الانه که پرتمون کنن بیرون
ولی خب چون کسی نبود و ما سر ۱۲ داشتیم ناهار می خوردیم تذکری بهمون داده نشد
بعد خوندن نماز تو نماز خونه بیمارستان از بیکاری دوباره برگشتیم سمت پارک لاله
خاطرات بد اونجا دوباره بدو بدو اومدند جلوی چشمام
اما من آخرش باید به این خاطرات ناخوشایند پیروز می شدم
عصر شد
- خب شب کجایی
- احتمالا برم سوئیتی که بابا گرفته یا خوابگاه
می دونستم دارم دروغ می گم
- امشب من تنهام بیا بریم خونه ی ما
- تو که بابای من رو می شناسی محاله اجازه بده
- تو الان ۲۷ سالته ها بچه که نیستی بخوام بدزدمت بعدشم
مادر شوهر و پدر شوهرم که طبقه ی پایین اند شوهرم هم که نیست
به اجبار و اصرار زهره، باهاش همراه شدم
بابا خیلی حساسه یاد ندارم بدون اجازه اش جایی رفته باشم
و اجاره تنها سفر رفتن و خونه کسی رفتن هم هرگز نمی ده
یادمه دوسال اول دانشگاه رو همیشه خودش می برد و می اوردم و تو این رفت و آمد ها خیلی وقتا من اذیت می شدم ولی موقعی که در خواست می کردم تنها بین اصفهان و تهران رفت و آمد کنم می گفت دوست نداری بابا دنبالت باشه و خلاصه بحث رو عاطفی می کرد
شاید چون اولین خوابگاهی خانواده بودم
به هرحال نمی دونم چی شد که وسطهای سال دوم به بعد تونستم بقیه رو
راضی کنم که تنها رفت و آمد کنم
اوضاع سخت گیری ها واسه خواهر کوچک ترم با وجود من کم شد
از اول خودش رفت و آمد می کرد و تو بیرون رفتن با دوستاش خیلی راحت بود
خونه ی زهره یه خونه ی دوطبقه بود که طبقه ی پایین خانواده ی همسرش و بالا خودش زندگی می کرد
اولین بار که اومدم خونش چند ماه بعد مراسم عروسیش بود
#راحیل
#در_این_حوالی
#رمان #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت