🌹

هو سمیع

.

#قسمت_دوازدهم

.

عازم شدن از اصفهان سخت بود چون نباید خانواده ام می فهمیدن

و اگه می خواستم برم تهران و بعد برگردم به خاطر رد گم کردن یک روز بیشتر توی راه می موندم

یک هفته خونه بودم 

یک هفته ای که نمی دونم چه طور گذشت 

اما تو این یک هفته خانواده رو قانع کردم که رفت و آمد سخته واسم و هر موقع بتونم خودم برمی گردم و لازم نیست اونا بیان و گاها ممکنه اونجا خط راه نده نگران نشن و اینترنت اونجا خیلی کار نمی ده پس اگه آنلاین نبودم هزار تا فکر نگران کننده با خودشون نکنن

مامان که چمدون می بست فکر کنم به اندازه ی یه خانواده ی پنج نفره چمدون بست 

یکی کلا لباس یکی کلا وسایل ضروری و یه کارتن کتاب

حق داشت هر کدومشون می خواستم برم مسافت زیاد بود هم با شهر و هم با اصفهان


وقتی دیدم اصرار برای کم بردن وسایل ناراحت و نگرانش می کنه چیزی نگفتم و گذاشتم راحت باشه

منم شوخی می کردم که اگه الان واسه تخصص رفته بودم خارج و بعد ۶ سال می خواستم برگردم حتما کل هواپیما رو اساسیه پر می کردید واسه من


بابا بلیط به مقصد جایی که فکر می کرد میرم یعنی استاد گلستان گرفت 

می دونستم پول دور ریختن ولی حرفی نمی تونستم بزنم

از توی سایت برای مقصد مورد نظر خودم یه بلیط با فاصله ی دوساعت با این اتوبوس گرفته بودم

وقتی سوار شدم با حرکت اتوبوس اون ها هم رفتن کمی که از شهر دور شد به بهانه ی اینکه اتفاقی افتاده سفرم کنسل شده از اتوبوس پیاده شدم و با یه تاکسی برگشتم ترمینال و واسه آغاز سفر زندگی خودم آماده شدم


مسیر خسته کننده تر از اون چیزی بود که فکر می کردم و بیشتر از همه بی کاری تو اون ۱۵ ساعت مسیر اذیتم می کرد

تنها کاری که می تونستم انجام بدم نوشتن بود

نوشتن خاطراتی که شاید بعد ها خوندنشون یادآور روز هایی رو بکنه که شور و غرور جوونی از سر و روم می باریده

اما مگه خاطرات چقدر بود تموم شد و باز بیکار بودم

مسیر گرم بود هنوز بهار درست و حسابی جا نیفتاده بود اما می شد گرمای تابستون رو حس کرد 

کمی خودم رو مشغول منظره ی بیرون کردم اما بیشتر تا چشم کار می کرد بیابون بود و بیابون

کمی اون وسط خوابیدم اما از خوابیدن خسته شدم و بیدار شدم

بیدار شدنم همراه شد با اذان مغرب که راننده تو مسیر نگه داشت برای نماز و شام

از کل اتوبوس شاید ده نفر هم برای نماز نبودند

بعد نماز رفتم تو سالن غذا خوری هیچ غذایی دلم نمی خواست

عادت داشتم همیشه شام سبک بخورم در حد نون و پنیر و مخلفات

تو منوی شام غیر غذای پختنی چیزی پیدا نکردم اما تو منوی صبحانه املت بود


#راحیل

#در_این_حوالی

#رمان #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت