🌹

هو سمیع

.

#قسمت_دوم

.

رسیدم تهران 

از اتوبوس پیاده شدم و کش و قوسی به بدن خسته از راهم دادم

دلم من رو می کشید سمت پاتوق های همیشگی خودم

وقتایی که تنهایی بهم چیره می شد و دنیا رو سرم آوار

بهشت زهرا

سوار مترو شدم و خودم رو اونجا دیدم

به تک تک اون هایی که هم دم همیشگی ام بودند سر زدم

ساعت کشون کشون خودش رو رسونده بود به ۷ شب

اولین شب تهرانی بود که تا ۷ بهشت زهرا بودم و دلشوره ی برگشتن و رسیدن قبل ۸ به خوابگاه رو نداشتم

کاش می شد شب رو همین جا بخوابم

همین جا کنار شهدا

هوا تاریک تاریک بود

باید می رفتم

جلوی مترو دوباره سمت بهشت زهرا و قطعه ی شهدا نگاه کردم

با این که سر مزار هرکدوم با اشک و التماس و آه خداحافظی کرده بودم ، باز دلم به رفتن رضا نمی داد

شوخی نیست که یک جا بشه محل تمام تنهایی ها و دلواپسی ها و گریه هات و آرامش دهنده ی لحظه هات و الان دیگه نمی تونی داشته باشیش


باتمامشون وقتی خاطره داری،چه طور می تونی رهاشون کنی؟

ولی خب باید برم

با گریه ای که بند نمی اومد برگشتم سالن مترو

پاهام نمی خواستند برند،دلم جامونده بود،نگاهم گیر کرده بود روی شهید گمنام پاتوقم ولی...

مترو خلوت بود

قطار که رسید رفتم تو 

خالی خالی بود

رو اولین صندلی نشستم 

تمام این سال ها سریع از جلوی چشمم می گذشت

ساعت ده شده بود که رسیدم سوئیتی که بابا هماهنگ کرده بود

یه واحد آپارتمانی مجتمع توی صادقیه


کلید رو پرت کردم روی میز و چادرم رو آویز کردم

رو سری رو از سرم کشیدم و نشستم روی مبل

چقدر همه جا ساکت بود

من با سکوت رابطه ای نداشتم اما تو تمام این ۸ سال تنهایی شده بود مونسم

مونسی که با فیلم و کتاب و مداحی و مزار شهدا می گذشت

از روی میز تبلیغات رستوران و فست فودی های اطراف رو برداشتم و نگاه کردم

دلم هیچ چیزی نمی خواست

بعد از صبحانه چیزی نخورده بودم ولی انگار گرسنه ام نبود

زمان زیادی نگذشته که خوابم برد 

روی همون مبل

ساعت سه بود با یه خواب از جا پریدم

یه آقایی توی خواب یه تسبیح سیاه داد دستم

دونه های درشت تسبیح برق می زد

از جانب یکی دیگه حرف می زد

گفت بهش گفتن به خواهر مون سلام برسون و این تسبیح رو بهش بده

هنوز محو زیبایی تسبیح بودم


معده ام عملا منهدم شده بود با اسید 

هیچ چیز خوردنی پیدا نمی شد

یکم آب خوردم

تمام عضلات شونه هام و کمرم درد می کرد

نشستم روی مبل

کمی با گوشیم بازی کردم ولی انگار گرسنگی نمی گذاشت خوابم ببره

یکی از تبلیغات روش زده بود شبانه روزی

جالب بود

گوشی رو گرفتم دستم و زنگ زدم

سفارش یه پیتزا دادم و نوشیدنی

وقتی قطع کردم از خودم خنده ام گرفت

کی آخه ۳ نصفه شب پیتزا می خوره


#راحیل

#در_این_حوالی 

#رمان #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت