🌹
هو سمیع
.
#قسمت_سی_و_سوم
.
- خواهش می کنم
آقا سعید ... .
رفت بیرون در حالی که در رو قفل می کرد
مولی اومد جلوش
- چیکار می کنی سعید
- حبسش می کنم
همین جا می مونه تا راضی شه بره
- بس کن سعید ... بس کن مرد...عین بچه ها رفتار نکن
سعید به آغوش مولوی پناه برد و گریه امونش رو برید
- به خدا خانم دکتر اگه پات رو بگذاری بیرون اون دنیا جلوی تو می ایستم با ابوذر جلوت می ایستم
من اشک می ریختم ولی غیر از اشک چی کار می تونستم بکنم
چند روز چیزی نخوردم
اعتصاب غذا بود که سعید در رو باز کنه
هر روز دختر مولوی میومد که بهم غذا بده اما من هر روز بی میل تر بودم به غذا
ساعت ده ظهر بود که صداهای فریاد یه زن از کوچه میومد
زن فریاد می زد که بچه ام داره میمیره یکی کمش کنه
بلند شدم از تخت با اینکه تمام تنم کبود بود و درد می کرد
چادر نداشتم ملحفه رو دورم بستم
اما در قفل بود
در می زدم و التماس می کردم یکی در رو باز کنه
تنها راه دیگه پنجره بود رفتم سمتش که در رو دختر مولوی باز کرد
سراسیمه رفتم سمت در و بدون توضیح زدم بیرون رفتم سمت اون خونه
خونه پر بود از مردم
جمعیت رو کنار زدم
بچه روی زمین دچار تشنج شده بود و مادرش بالا سرش گریه می کرد
رفتم سمت بچه
بچه رو بقل کردم بلند شدم یه مرد قد بلند جلوم دیدم
- گفتم می خوام ببینمت اما نه به این زودی
سرم رو بلند کردم
چشماش همون چشمای شرور اون شب بود
هنوز تو شوک بودم که ابو سعد بچه رو از بغلم گرفت
- بهت گفتم پاتو اینجا نگذار
- منم بهت گفتم از تو اجازه نمی گیرم
اون بچه اینجوری پیش بره یا میمیره یا عقب مونده میشه
- بچه ی منه می خوام بمیره
زن بهش التماس می کرد به پای ابوسعد افتاد
- تورو خدا بگذار درمونش کنه
من همین یه بچه رو دارم نگذار بمیره
زن رو پرت کرد یه طرف
- به تو ربطی نداره
بچه رو خواستم از بغل ابو سعد پس بگیرم که اون قلدر بازوم رو گرفت و پرتم کرد روی زمین
- باز کتک دلت می خواد
بلند شدم و جلوش ایستادم
رفتم سمت ابوسعد
جلوش زانو زدم - می خوای بیرونم کنی ، بیرونم کن
می خوای بکشیم ،بکشم
هر کاری خواستی بکنی مهم نیست اما اول من اون بچه رو ببرم خانه ی بهداشت
خواهش می کنم
سکوت ابو سعد رو که دیدم بلند شدم همین که خواستم بچه رو ازش بگیرم با سیلی اون قلدر متوقف شدم قبل از اینکه پرت شم به طرفی مچ دستم رو گرفت
- داری زیادی گستاخ می شی
حرفش نصفه موند
- ولش کن
- تو دخالت نکن
- یکبار بهت گفتم ولش کن
دستم رها شد
سعید بود
بچه رو از بغل ابو سعد گرفت
- بریم
#راحیل
#در_این_حوالی
#رمان #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت
؟!