🌹

هو سمیع

.

#قسمت_سی_و_پنجم

.

ابو سعد خنجری که زیر شال کمرش به نماد بزرگی می گذاشت رو کشید

- این شیطان رو باید همین جا کشت

فاصله ی چندانی نداشتیم تنها به اندازه ی یه قدم و یک دراز شدن دست

سعید پرید جلو و ابو سعد رو تو حصار دست هاش گرفت

خنجر یک سانتی بدنم متوقف شده بود

- امروز از مرگ نجات پیدا کردی اما ابو سعد نیستم اگه بگذارم زنده بری بیرون از روستا

- چه عالی پس منم بیرون نمی رم

فقط یادت باشه گفتی نمی گذاری زنده برم بیرون و یعنی تو روستا بمونم زنده ام

 

ابو سعد به نقطه ی فوران رسیده بود - سعید حواست باشه که پشت کی می ایستی

از امروز تو پسر من نیستی

 

چند روزی از اون ماجرا گذشت

تقریبا اوضاع آروم شده بود

کم کم زمان مامان شدن آرزو شده بود

بعد از معاینه اش خواستم سعید ببرتش شهر 

با بیمارستان هماهنگ کردم

سعید و آرزو چند روزی اونجا مونده بودند

 

خواب بودم

صدای جیغ و داد مردم و دود از خواب بیدارم کرد

دور تا دورم آتیش بود

خیلی ساده بود وقتی از پنجره به بیرون نگاه می کردم همه ی مردم جمع شده بودند اما هیچ کس حق جلو اومدن نداشت

آتیش جلوی در زیاد بود

خیلی ترسیده بودم

همه چیز داشت می سوخت

همیشه از آتیش می ترسیدم

سمت دیوار پناه بردم

اونقدر دود غلیظ شده بود که نمی تونستم نفس بکشم

هم همه بلند بود اما فقط تماشا می کردند

مولوی تازه رسید - چرا تماشا می کنید

- ابو سعد گفته این دختر در حال مرگ هم باشه هیچ کس حق نداره خیرش به این برسه

- از کی تاحالا اینقدر بی غیرت شدید

کی تاحالا خودتون رو امت رسول خدا می دونید وقتی یک نفر داره تو اتیش می سوزه و بایستید نگاهش کنید 

در قفل بود اونم از بیرون

گفت تا جای ممکن برم عقب 

با یک میله ی آهنی به در ضربه زد تا بالاخره باز شد

مولوی کلاهش رو انداخت روی زمین و یک سطل آب روی عباش ریخت 

به سمت داخل دوید

توی اون دود به زور می شد چهره اش رو ببینم

من رو زیر عباش نگه داشت و رفتیم بیرون

 

تازه مردم شروع کردند کمک کنن که آتیش خاموش بشه

من روی زمین افتاده بودم و سرفه می کردم

مولوی کنارم نشسته بود

- خوبی؟

چیزیت نشده؟

پاشو بریم خونه ی ما

 

زدم زیر گریه

- چرا گریه می کنی

چیزیت شده؟

 

گریه ام بند نمی اومد

مردم کمک کردند بلندم کردند و به خونه ی مولوی رفتیم

دخترش چهار سالی از من کوچیک تر بود اما لباس هاش اندازه ام می شد

تمام وسایلم همه سوخته بود

لباس هام رو عوض کردم

از اتاق رفتم بیرون

مولوی کنار دیوار روی زمین نشسته بود و کف دستاش باز رو به آسمون روی زانوهاش بود

 

دستاش سوخته بود

به خاطر من

 

#راحیل

#در_این_حوالی

#رمان #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت