🌹
هو سمیع
.
#قسمت_سی_و_چهارم
.
من و سعید و مادر بچه از جمعیت زدیم بیرون
توی درمانگاه خیلی سریع مجبور بودیم تب رو بیاریم پایین
داروهای تب بر در دسترس روش اثر نداشت
سرم زدم دارو هارو تزریق کردم اما هر لحظه اوضاع بدتر می شد
دوش آب سرد حمام رو تا اخر باز کردم
بچه رو خواستم بغل کنم که سعید مانع شد خودش بغلش کرد و رفت زیر دوش
آب سرد بود، شدیدا سرد
اما سعید زیر دوش نگهش داشته بود و پیشونیش رو می بوسید و می گفت قوی باش مرد
حال بچه بهتر شد اما سعید می لرزید از سرما
پتو دورش پیچیدم اما حاضر نبود از کنار بچه تکون بخوره
اون مراقب بچه بود و من پیش مادر بچه
- سعید پسر خوبیه
فرزندی رو در حقم تموم کرده
- فرزندی؟
- آره ، فرزندی
ابوسعد پدر سعیده
زن اولش سه تا پسر داشت هر سه مثل پدرشون شدند
زن بدبخت مرد از دست این سه تا
زن دوم مادر سعید بود زن خوبی بود ابوسعد بزرگه روستا است دست رو هر دختری بگذاره نمی تونه نه بگه
زن بنده خدا عاشق پسر خاله اش بود اصلا مراسم خواستگاریش بود ابوسعد رو برده بودن که اجازه بده اونا با هم وصلت کنن
ازدواجی که بزرگای ده راضی نباشن نباید انجام بشه
تو همون مجلس ابوسعد گفت نه و دختر رو به عقد خودش دراورد
سعید اولین بچه اش بود
زن مومنی بود
سر زا رفت
و من نگون بخت شدم زن سوم
از همون اول سعید رو پای خودش بود من بچه دار نمی شدم تا اینکه خدا این پسر رو بهم داد
ابوسعد هم تو اون مدت زن های دیگه ای گرفت که واسش پسر بیارن
خونه ی من و پسرم رو جدا کرد که به خوشی هاش برسه خودش و سه تا پسر دیگه اش و هر روز یکی دوبار بهم سر می زنه
تو تمام این سال ها سعید فقط هوای من رو داشت
با صدای باز شدن در و سر و صدا رفتم ببینم چی شده
ابو سعد بود
- حالش خوب شده دیگه باید از اینجا ببریمش
- سعید: تا وقتی کاملا خوب نشه اجازه نمی دم از اینجا ببریدش
- قلدر: رو حرف پدرت حرف می زنی؟
- من رو حرف نا حق حرف می زنم
صدای سیلی خورن سعید از ابو سعد تو کل اتاق پیچید - ابو سعد اگه بزرگی بزرگی کن
زدن بزرگی نیست
جهالت بزرگی نیست
-ساکت شو دختره ی .. .
-اهان ادامه اش بده.. .
اگه بزرگی به قد و هیکله که اون قلدر پشت سرت از تو بزرگ تره و اون جناب فیل از شما دوتا
اگه به ریشه ، که اون پیرمرد کور دم بقالی از شما دوتا بیشتر داره
اگه به سنه که اون پیرمرد از پا افتاده ی توی خونه بیشتر داره
به چیت می نازی و دم از بزرگی می زنی وقتی قلبت اینقدر تاریکه و عقلت که از عقل شتر کوچیک تر
عصبانیت همشون به اوج رسیده بود
کاش گاهی وقتا جلوی زبونم رو می تونستم بگیرم
#راحیل
#در_این_حوالی
#رمان #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت
سلام مقاله بسیار عالی بود دست گلتون درد نکنه موفق باشید.