🌹

هو سمیع

.

#قسمت_شانزدهم

.

از آرزو که جویای اوضاع شدم فهمیدم سعید از مریدهای مولوی است و مولوی سفارش کرده بوده من رو بیاره به عنوان دوست خونشون تا چند روزی با ریش سفید ها در مورد پزشک خانه ی بهداشت صحبت کنه

با کار مولوی اینجور به نظر می رسید که تنها خانواده ی مورد اعتماد در روستا واسه من فقط این زوج جوون اند

آرزو خیلی دختر ساده ای بود و شروع کرد از اوضاع روستا بگه

از اختلاف شوهرش با پدر شوهرش و اینکه صرفا به خاطر احترام سعید وارد بحث نمیشه اما خیلی از کارهاشون رو قبول نداره و غیره


آرزو دختر تنهایی بود 

تنها دختر خانواده اش بود و بقیه پسر بودند توی اون منطقه چندان برای دختر ارزشی قائل نبودند و سعید به خاطر رفتار متفاوتی که با آرزو داشت خیلی مورد باز خواست قرار می گرفت

سعید تنها درس خونده ی روستا بود که برگشته بود و به همه تو بهبود کار کشاورزی کمک می کرد بقیه کسانی که واسه درس رفته بودند از روستا هرگز برنگشته بودند و در کل چندان خانواده ها تمایلی به تحصیلات بچه هاشون نداشتن 

گرایش بیشتر به کار بود تا علم


با آرزو شام رو آماده کردیم 

شامی که تاحالا نه اسمی ازش شنیده بودم و نه مزه اش کرده بودم

اذان که شد با آرزو رفتم مسجد

واسه آرزو و بقیه تعجب داشت اقتدای من شیعه به امام جماعت سنی

جواب نگاه ها رو تنها با لبخند می دادم

مولوی پیغام داده بود که فعلا من خودم رو معرفی نکنم و منم در سکوت بودم

حکمت کار های مولوی رو نمی فهمیدم اما از اونجایی که اون به اوضاع روستا آگاهی بیشتری داشت من ترجیحاگوش به حرف اون بودم

بعد نماز عشا برگشتیم خونه و سعید تازه رسیده بود

و قبل ورود ما سفره پهن کرده بود و غذا رو کشیده بود

این کمک در کار خانه گویا یکی از کار های همیشگی اون بود که با اعتراض بقیه که فکر می کردند اینها وظایف زنه مواجه می شد

از کسی که الگوش علی (ع) باشه ، هر جای دنیا با هر آیینی که باشه غیر از این انتظار نمیره


دو سه روز گذشت 

من خسته شدم سعید رفته بود برای کاری شهر 

بعد از نماز جلوی درب مردونه ایستاده بودم 

مولوی که بیرون اومد رفتم جلو 

همون هیئت همیشگی اون جا بودند

- آقای یعقوبی با شما کار دارم

یکی وسط جمعیت گفت بگو خب

- با شخص شما خصوصی کار دارم

- الان وقت صحبت ندارم

- باشه پس خودم می گم چون خسته شدم

- فردا در موردش صحبت می کنیم

- نه الان

- برید خونه وقتی سعید برگشت میام اونجا صحبت می کنیم

- لازم نیست زحمت میشه فقط تا فردا صبح وقت دارید

اونوقت خودم می گم

- فعلا برید خونه


#راحیل

#در_این_حوالی

#رمان #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت