🌹
هو سمیع
.
#قسمت_چهاردهم
.
با تمام این وجود من خوشحال بودم
یکی از چمدون ها و کارتن رو روی موتور بست و اون یه چمدون دیگه رو هم من می تونستم بلندش کنم ساعت چهار بود که رسیدم داخل روستا جلوی در خانه بهداشت
ساختمون خوبی بود
و خوب ساخته شده بود و دسترسی به کل روستا خوب بود
جلوی ساختمون یه حیاط داشت و در سمت راست ساختمون یه سوئیت نقلی برای پزشک ساخته شده بود که اون جوون وسایل من رو گذاشت جلوی در اونجا
اومد خداحافظی کنه که بره سراغ مولوی رو گرفتم و اون مسجد رو نشنوم داد که داشت اذان نماز عصر رو می داد سریع وضو گرفتم و رفتم سمت مسجد
تو راه همه منو نشون هم می دادن و پچ پچ می کردند
با اینکه ساده ترین لباس ممکن رو پوشیده بودم اما بهرجهت غریبه بودن و متفاوت بودنم جلو تر از خودم واسه همه دست تکون می داد
نماز ظهر و عصر رو تو فاصله ی منتظر موندن واسه مینی بوس خونده بودم اما ترجیح دادم برای آشنایی با مردم برم مسجد و یه نماز قضا رو به مولوی اونجا اقتدا کنم
تا قبل از این روز فکرش رو هم نمی کردم که در یه مکان کاملا سنی تنها شیعه باشم هم می ترسیدم رفتارم به پای تشیع نوشته بشه و هم نگران برخورد بقیه بودم
بسم الله رو گفتم و نفسم رو فرو بردم و رفتم داخل صف ایستادم بعد از نماز صدای پچ پچ تو بین خانوم ها هیاهویی ایجاد کرده بود
در حدی که منجر به تذکر دادن مولوی برای سکوت شد
مولوی که فهمیدم اسمش حمزه یعقوبی بود هنوز از اومدن من خبر نداشت
بعد نماز رفتم تو حیاط مسجد که مولوی رو ببینم اما وقتی مولوی من رو دید چند تا ریش سفید دورش بودند که فهمیدم بزرگای اون روستاند
به چهره هاشون که دقت می کرد چهره های خیلی زحمت کشی داشتند
بدجنس به نظر نمی رسیدند
اما یه چهره اصلا به دلم ننشست نگاهش مدل خاصی داشت
مولوی تا من رو دید رو برگردوند
نا راحت شدم خواستم صداش بزنم که همون جوون با خانمش جلو اومد
چهره ی مهربون خودش و خانومش حواسم رو پرت کرد
جوون حائل بین من و جمعیت ریش سفید شد
بعد احوال پرسی جوون دعوت کرد برم خونه ی اونهااما نمی تونستم قبول کنم تا اینکه جوون گفت مولوی ازش اینو خواسته و باید برم اونجا چند روزی رو
خودش هم گویا بعد نماز بلافصله وسایل من رو از خانه بهداشت برده بود خونشون
با اون ها همراه شدم
زوج خیلی خوبی بودند
به شدت مهربون و مهمون نواز
خونشون یه خونه ی نقلی بود که خود پسر ساخته بودش طرح ساختاری خوبی داشت و خیلی با سلیقه اما ساده چیده شده بود
اولین چیزی که نظرم رو جلب کرد دیدن ...
.
#راحیل
#در_این_حوالی
#رمان #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت