🌹

هو سمیع

.

#قسمت_چهل_و_چهارم

.

با سکوت من پلیس با سجاد رفتن بیرون

 

فردای اون روز سجاد اومد اما زمان فیزیو تراپی 

همراه من اومد توی سالن 

من تمایلی به انجام تمرینات نداشتم

سجاد اصرار می کرد و من نا امید

اما یه اتفاق ناگهانی رخ داد

پای سجاد به یه وسیله گیر کرد و داشت می خورد زمین وسایل دیگه ای اطرافش بودن که ممکن بود خطرناک باشه

من نزدیک بودم اما نه به اندازه ی دراز کردن دست

همه چیز ناگهانی بود

جیغ و نه گفتن من مقدمه بود 

وقتی به خودم اومدم دیدم پایین ویلچر روی زمین ام

تو بغل گرفتمش

اون جلسه اثبات این بود که آسیب نخاعی موقتیه و آسیب کامل و قطع نخاع شدنی درکار نیست و با تلاش می تونستم تا حد زیادی برگردونم

 

هر روز سجاد میومد و منو همراهی می کرد و محبور می کرد که قدم بردارم 

حال روحی ام بهتر شده بود

دیگه حرف می زدم هر چند کم اما فقط با سجاد

 

یک هفته از شروع تمرین خودخواسته ام گذشته بود 

ساعت ۵ صبح بود

سجاد اومد توی اتاقم

تازه نمازم تموم شده بود 

اومد روی تخت کنارم

- خاله می خوام کنار تو بخوابم

- چرا؟

- خواب بد دیدم

با لبخند ازش استقبال کردم - خاله تاحالا طلوع خورشید رو دیدی؟

- اره

- من می ترسم تنهایی میای بریم با هم بیرون

شنیدم موقع طلوع خورشید هر ارزویی بکنی براورده میشه

 

قبول کردم

با ویلچر باید می رفتیم

تو این مدت خودم سعی نکرده بودم با ویلچر حرکت کنم

باید حواسمون به نگهبان ها و پرستار ها هم می بود

کمکم کرد نشستم روی ویلچر

در رو باز نگه داشت 

اولین تلاشم واسه حرکت دادن چرخ ها به رد شدن دستم از روی میله و برخورد محکمش به پره های چرخ تموم شد

دردم اومد اما سجاد می گفت خاله بدو تا کسی نیومده

آروم حرکت کردم اما هنوز سختم بود از در که رد شدیم نشوندمش روی پاهام که بریم 

به ایستگاه پرستاری که رسیدیم اوضاع سخت می شد 

سجاد پرید پایین و رفت سمت اتاق یکی از بیمار ها 

از داخل اتاق پیجر پرستار رو زد و ما تو اتاق کناریش مخفی شدیم 

همین که پرستار رفت تو اتاق ما از جلوی ایستگاه پرستاری رد شدیم 

قبل ورود به حیاط باید از جلوی نگهبانی می گذشتیم

نقشه نداشتیم واسش اما شانس اوردیم خواب بود

یک راست رفتیم حیاط خلوت

- خاله باید از روی ویلچر بلند شی راه بیای - اما من هنوز نمی تونم

- من دستت رو می گیرم نترس من باهاتم

اینکه خودش رو اینقدر کامل می دونست باعث می شد خنده ام بگیره

سعی کردم بایستم 

پاهام می لرزید دستم رو گرفت و قدم های کوتاه و آهسته بر می داشت که حواسش به من باشه

رسیدیم به تاب های زمین بازی

 

اون زیبا ترین طلوعی بود که با کامل ترین مرد دنیا نگاهش می کردم

 

#راحیل

#در_این_حوالی