🌹

هو سمیع

.

#قسمت_یازدهم

.

اولین بار که اومدم خونش چند ماه بعد مراسم عروسیش بود

خیلی از اون موقع تاحالا تغییر نکرده بود

فقط چیدمان بعضی چیز ها عوض شده بود

روبه روی عکس عروسیش که ایستادم یاد مسخره بازی های اولین بار اومدم افتادم

یاد لباس عروسی که خریده بود و می گفت اولین نفر بعد من تو باید بپوشیش واسه عروسیت و اجباری که به پوشیدن لباس عروسی اش همون روز منجر شد

خیلی بهم می اومد و اون ذوق من رو می کرد

ذوق لباسی که نخواستم بپوشم و فکرم سمت کارهای دیگه بود تا پوشیدن اون لباس

چقدر بچه بودیم و بچگی خوشی بود


بگذریم نمی خوام در مورد اتفاقات و خاطرات ناخوشایند بگم که بعد این خاطرات خوش رخ داد


تا شب کلی آلبوم عکس دیدیم و فیلم عروسی زهره رو که ازش خوشش نمی اومد هنوز 

کمی که گذشت شام و کیک درست کردیم و یه شب نشینی حسابی کردیم

از ذوق دیدن هم و روزی که با هم بودیم خوابمون نمی برد

کنار هم دراز کشیده بودیم و هنوز حرف می زدیم و گاهی نمادی هم رو می زدیم مثل قدیما

قدیمایی که اونقدر با هم کل کل الکی می کردیم که بقیه فکر می کردند دعوامون شده و ما دوتا لذت می بردیم و بیشتر و بیشتر صمیمیتمون عمیق می شد و تو نبود هم دلمون واسه کل کل هامون تنگ 

آخرش دو و سه نصفه شب خوابمون برد

صبح زود با زنگ مادر شوهر زهره آماده باش شدیم

زهره تو تنهایی چون خواب می موند مواقعی که شوهرش نبود مادر شوهرش زنگ می زد که خواب نمونه 

هنوز هم خابالو بودنش رو داشت

بعد صبحانه و کلی من بمیرم تو بمیری از زهره خداحافظی کردم

نمی دونم چرا ولی دلم می گفت آخرین بار یه که می بینمش و به همین خاطر دل کندن و جدا شدن از بغلش سخت بود واسم

آخرش چشم بستم و رو بر گردونم ازش

دلم می خواست باهام تا مزار شهدای گمنام پارک هفت حوض بیاد اما می دونستم دل کندن ازش اونجا خیلی سخت تره


شهدای گمنام اون پارک رو خیلی دوست داشتم

مزارشون وسط حوض آب بود و از آب باید می گذشتی که بهشون برسی 

حال و هوای جبهه رو برام داشت و پل شناور فاو

باید خودم رو می رسوندم به ساختمونی که سرنوشتم اونجا باید رقم می خورد و اتاق آقای کرباسی


بعد سلام احوال پرسی کوتاه رفتم سر اصل مطلب و شماره ی استاد رو که الان به اسم بابایی سیو کرده بودم گرفتم و گوشی رو دادم به آقای کرباسی که با هم حرف بزنن

استاد خیلی خوب نقش بازی کرد و خلاصه آقای کرباسی رو راضی کرد 

کارهای اداری تموم شد و قرار شد هفته ی دیگه جمعه عازم بشم

عازم شدن از اصفهان سخت بود چون نباید خانواده ام می فهمیدن


#راحیل

#در_این_حوالی 

#رمان #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت