🌹

هو سمیع

.

#قسمت_پنجاه و یکم

.

عصر یه جلسه تو مسجد برگزار شد 

مدرسه قرار شد راه اندازی بشه

خانه ی بهداشت هم دوباره تجهیز بشه و پزشک دار بشه

-مولوی:خب خانوم دکتر از هفته ی دیگه خانه ی بهداشت دربس در اختیار شما

سرم رو پایین انداختم

-از همتون عذر می خوام اما دیگه نمی تونم اینجا بمونم

-این مدت تو تمام سختی ها موندین که مردم بی پزشک نباشن اونوقت الان که همه چیز درست شده می خواهید جا بزنید

- من جا نمی زنم اما نمی تونم هم بمونم 

حال جسمی و روحی خوبی واسه ادامه دادن ندارم

-درک می کنم، توقع زیادی بود،عدر می خوام

-اصلا عذر خواهی لازم نیست ، من خود خواسته اینجا بودم اما دیگه نمی تونم بمونم

بعد جلسه رفتم پیش ارزو 

کل مدتمون به گریه و زاری گذشت

بچه اش ناز بود ناز تر شده بود

کلی نصیحت و توصیه کردم بهش 

قول دادم هر وقت بتونم بهشون سر بزنم و اونا هر وقت تونستن به من

سعید مثل داداشم بود

خیلی زحمت کشیده بود واسم

خیلی غصه ام رو خورده بود

دل کندن از مردم اون روستا سخت بود واسم

با تمام سختی ها همه شون مثل خانواده ام بودن

ادرس کامل و شماره تماسم رو به ارزو دادم

غروب بود که خدا حافظی کردیم و سوار شدیم

تو ماشین طبق عادت همیشگی با صدای موتور ماشین خوابم برد

سر دوراهی بودیم که با جیغ سروان زد رو ترمز و بیدار شدم 

اما هق هق گریه ام بند نمی اومد

-چیزی نیست خانوم دکتر

کابوس دیدین 

من اینجا پیشتون هستم 

اروم باشید

 

از ترس کابوس تا رسیدن نخوابیدم

 

وسایلم رو قرار شد مدتی ببره خونشون چون تو بیمارستان جایی نبود

من رو رسوند بیمارستان البته مدتی مجبور شدیم تو ماشین بمونیم تا صبح بشه و اجازه ی ورود بدهند

به خاطر راحتی من اون از ماشین پیاده شد و روی نیمکت ها نشست

صبح با من اومد داخل

رسیدیم دکتر سجاد هم با ما رسید

حالش رو پرسیدم

فهمیدیم که پیوند جواب داده ولی هنوز به خاطر ضعف ایمنی باید تو اتاق ایزوله باشه ولی اجازه داد بالباس مخصوص بهش سر بزنیم

داشتم بال در میوردم

لباس هامون رو عوض کردیم و خواستیم بریم تو

سروان برای کمک خواست بند ماسکم رو ببنده

- می دونید چادر خیلی بیشتر از لباس های دیگه به شما میاد 

منتظر جواب نشد و رفت تو

سجاد خواب بود اما دیدن ارامشش تو اون خواب زیبا بود

مادر سجاد موقع بیرون اومدن سروان رو دید

کلی بابت هزینه ی عمل تشکر کرد

تازه فهمیدم تمام هزینه ی عمل رو داده بوده

رسیدیم اتاق خواست خداحافظی کنه

- راستی

- جانم ،کاری هست

- نه

راستش من حرف های شما رو به مامان گفتم ،اجازه دادند

سرم رو انداختم پایین

- پس من فردا مامان رو بیارم

- چه عجله ایه خب

از وحشت چشمام خندش گرفت اومد جلو

 

- نگران نباشید یه معاشرت دوستانه است

-نگران نه، اما وضعیت الانم چندان مساعد نیست

- من وضعیت شما رو گفته ام

من باید مشکل داشته باشم که ندارم

- هیچ فکر کردید اگه تا آخر عمر من نتونم مثل قبل راه برم یا بدوم یا هرچیز دیگه

 

- ان شاالله هرچه زودتر خوب میشید

اما نمی تونی با این چیزا من رو دست به سر کنی

دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند

از گوشه ی بامی که پریدیم ،پریدیم

مامان فردا میاد

فقط خواهش می کنم لجبازی نکن

 

لب ورچیدم و مظلومانه نگاه کردم

- می گم حواستون هست با این مدل نگاه دل ما رو با تیر خلاص می زنید

خجالت کشیدم 

ملحفه رو کشیدم رو سرم

اونم با قهقهه از در خارج شد و خداحافظی کرد

 

من استرس داشتم

از فردا می ترسیدم

سروان یه سری کتاب با پیک فرستاد واسم

هر صفحه اش رو باز می کردم نمی تونستم بخونم

شب گوشی اتاق زنگ خورد

برداشتم 

سروان بود

-سلام حاج خانوم دکتر

- کتک نخوردید؟

-سلام بکن بعد کتک بزن

-سلام

-خواستم احوالات شریف رو بپرسم

-خوبه تا ظهر اینجا بودین

- استرس دارم خب

شما استرس ندارین؟

-واسه چی استرس داشته باشم

-خب مامان فردا می خواد بیاد صحبت دیگه

- حالا کی گفته می تونید جواب مثبت بگیرید

-یعنی می خواین جواب رد بدین؟

-شاید

-من هر طوری شده جواب مثبت می گیرم حتی شده با تهدید

-یعنی می خوای روم اسلحه بکشی

-چرا که نه، فقط مدل آب پاشش

به سجاد کافیه فقط بگم

-دلتون میاد

-وقتی دلت بیاد جواب رد بدی به من ،منم دلم کاملا میاد

 

-اصن چرا زنگ زدین ،کی اجازتون داده

-دلم،به شما چه

-باشه،با همون دلتون حرف بزنید

-الان دارم حرف می زنم

-اصن نمی خوام

-باشه خدا فظ

قطع کرد

از لجبازی باهاش لبخند می نشست رو لبم 

اما لبم رو گاز می گرفتم

فکر کنم کارم درست نبود

نا محرم در هرشرایطی نامحرمه حتی خواستگارت

به خودم قول دادم یکم رسمی تر باشم باهاش

اما وقتی یه چیزی میشکنه و صمیمیت میاد نمی شه برش گردوند

 

با کلی فکر و خیال خوابم برد

صبح که بیدار شدم کلی خودم رو مرتب کردم 

ساعت ۹ بود که شروع کردم کتاب خوندن

اونقدر غرق کتاب خوندن شده بودم که نفهمیدم یه نفر اومده تو

اتاقم خصوصی نبود اما کس دیگه ای هم تو اون اتاق نبود و درش همیشه باز بود

مامانش نمی دونست و اومده بود تو ی اتاق

 

.

#راحیل

#در_این_حوالی

#رمان #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت