🌹

هو سمیع

.

#قسمت_چهل و هشتم

.

من و سروان به هم نگاه کردیم

 

-ولی 

خانم دکتر مغز استخوان شما بهش می خوره

و این یعنی فعلا پیوند ممکن نیست

- داروهایی که می خورین بدنتون رو ضعیف کرده و در ثانی بعضی هاش تاثیرات اندکی روی مغز استخوان می گذاره

- پس قطعشون کنید

-نیازشون دارید وگرنه اینکارو می کردم

- من به هیچ چی نیاز ندارم و از همین الان هیچ دارویی نمی خورم

-خطرات حذف ناگهانی داروهاتون زیاده و اجازه ندارید

- خطراتش واسم مهم نیست

مهم اینه هرچه زودتر سجاد درمان بشه

-سروان: نظر دکتر درست تره

اگه واسه شما ضرر داشته باشه دو تا مریض رو دستمون می مونه

 

بغض گلوم رو گرفته بود

اشک تو چشمام جمع شده بود

با یه نگاه ملتمسانه به سروان نگاه کردم و بلند شدم لنگ زنان خارج شدم

رفتم تو اتاق

سروان بعد چند دقیقه حرف زدن با دکتر اومد اتاقم

در زد و بعد وارد شد

کنار پنجره دستام رو دور زانو هام جمع کرده بودم و سرم رو به شیشه تکیه داده بودم

اشکام با دیدن ورجه وورجه ی بچه ها سرازیر می شد

 

رو بروم نشست و تکیه داد به پنجره

_می دونم چقدر دوستش دارید و چقدر واسش نگرانید

ولی چرا به جای گریه سعی نمی کنید زودتر خوب بشید

دکتر می گه خودتون نمی خواهید که خوب شید نه اینکه نتونید

- تاحالا حس کردین که همه جا اضافی هستید یا دردسر

-شما نه اضافی هستید نه دردسر

- خواستم به اون مردم کمک کنم رفتم اونجا ولی غیر مصیبت واسشون چیزی نداشتم الان هم سجاد به کمک نیاز داره ولی کاری نمی تونم بکنم

- شاید سختی زیادی تو این مدت تحمل کردید ولی هیچ کدوم تقصیر شما نبوده

مردم اونجا تاکی می خواستن زیر بار خواسته های خودخواهانه ی اون ابله ها باشن

می دونی قبل تو چند نفر رو بدبخت کرده بودند

ماجرای تو باعث شد بتونیم مدرک جمع کنیم

اگه تو نخواهی شهادت بدی دوباره اونا مدرک واسه تبرعه می سازند

پس تو سبب خیر شدی

برای سجاد هم تقصیر تو نیست سعی کن خوب شی

- نمی تونم

سرم رو گداشتم روی زانو هام و زدم زیر گریه

- اون به تو نیاز داره مثل وقتی که اون کمک کرد بلند شی تو هم پناهش باش

وقتی خودت شکسته باشی نمی تونی کمک اون باشی

- خیلی سخته

- آره ولی اون بچه تونست واسه تو هم چین کاری بکنه

پاشو اماده شو

- واسه چی

- از دکتر خواستم اجازه بده که ببینیمش

 

به اجبار سروان بلند شدم و اماده شدم رفتیم داخل اتاق ایزوله

سجاد هوشیار بود اما بی رمق

نمی تونستم خودم رو کنترل کنم 

مدام چشمام تار می شد و بغضم فرو خورده

رفتم کنار تختش دستش رو گرفتم

- خاله می بینی دارم می رم پیش خدا

- تو باید بمونی پیشم بدون تو چی کار کنم من

- خاله پیش خدا خیلی قشنگه یه بار خوابش رو دیدم

می خوام زودتر برم پیشش

دیگه طاقت نیوردم

گریه کنان زدم بیرون و وسط راهروی بیمارستان نشستم و بلند گریه می کردم 

توان بلند شدن و حرکت نداشتم

جناب سروان با خواهش و التماس برگردوندم به اتاق خودم

 

چند روز تو خودم بودم

تا اینکه با پیگیری های سروان دکترا گفتن یه راهی واسه حدف یا جایگزینی و یا قطع دارو هست

 

تو یه هفته مردم و زنده شدم اما لب باز نکردم باید تموم می شد

هر وقت درد داشتم بالشت و پتو می شدند پناهگاهم

 

تنها بودن خیلی سخته 

 

بعد چند هفته عمل انجام شد 

سجاد خیلی ضعیف شده بود

اوضاع راه رفتن من هم بهتر

 

مدتی بود جناب سروان نیومده بود

دو شنبه بود که اومد دوباره شیفت نبود و خیلی شیک با یه دسته گل اومد

چپ چپ نگاهش کردم

- چیزی شده؟

- نه ولی در تعجبم که شما همش اینجایین مگه خونه و زندگی ندارید

هر دفع گل رو که دیگه اصلا نمی فهمم

- باید حتما دلیلی داشته باشه؟

واسم قابل احترامید خب

- ولی فکر نکنم احترام منجر به خرید گل اونم هر دفعه بشه

 

- برای من میشه

- کمی خوام اینقدر ببینمتون

- شما چه مشکلی با من دارید

- با شما نه با خودم ، چرا همتون فکر می کنید به ترحم نیاز دارم

من به ترحم هیچ کدومتون نیاز ندارم

- من قصدم ترحم نیست

- ولی دقیقا همین کار رو می کنید

نمی خوام ببینمتون

سروان خیلی مظلومانه گل رو گذاشت روی میز و رفت بیرون

زدم زیر گریه غافل از اینکه سروان پشت در ایستاده

لیوان آب کنار دستم رو برداشتم و پرت کردم و شکست

نمی دونم چرا 

ولی فشار زیادی روم بود

خیلی حساس شده بودم

و خیلی هم دل نازک

حس می کردم سروان داره ترحم می کنه بهم 

اما وقتی رفت هم دلم نمی خواست بره

در موردش دچار گنگی مبهمی شده بودم

حس می کردم از خودم دورترش کنم در امان تره

هر کی بهم نزدیک میشد ، بدترین ها واسش رقم می خورد

دوست نداشتم کس دیگه ای هم اضافه بشه

سروان رفت پیش دکترم 

در مورد حالم پرسیده بود و فقط شنیده بود که موقته اما تا کی خدا می دونه

سجاد هنوز تحت نطر تو اتاق ایزوله بود و من دیگه جلسات فیزیو تراپی نمی رفتم

تمام ساعت هام رو پشت پنجره گذروندم

دو روز گذشت سروان اومد

این دفعه یه پاکت پر از کتاب اورده بود

-اینا دیگه چیه

-می تونی ببینی

کتابه

-نمی خوامشون

مگه نگفتم نمی خوام ببینمتون

-من نگفتم حرفتون رو قبول دارم

دکترتون گفت فیزیو تراپی نمی رید 

چرا؟

-دلم نمی خواد به خودم مربوطه

 

دلش می شکست از جواب های نیش دارم اما نمی دونم چه طور تحملم می کرد

 

.

#راحیل

#در_این_حوالی

#رمان #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت