🌹

هو سمیع

.

#قسمت_چهل و هفتم

.

سمت اتاق رفتم

تازه حواسم جمع شد من ،اون،نامحرم،خیس،لباس بیمارستان، واویلا

هیچی دیگه با خجالت تو اتاق فکر می کردم 

از اونجایی که تمایل به فرار از بیمارستان در من نهادینه بود و دسته گل هایی به آب داده بودم ، پرستار تمام لوازم من رو ضبط کرده بود حتی چادرم

ولی از اونجایی که حساس بودم چند دست لباس بیمارستان که بلند تر و گشاد تر بود بهم داده بود

و روسری بلند

از پنجره حیاط رو نگاه می کردم و از دیدن بازی اونا لبخند می زدم 

یه لحطه ایستاد و برگشت سمتم نگاه کرد

خجالت کشیدم پرده اتاق رو کشیدم و پشتش مخفی شدم

هنوز لنگ می زدم و مسافت طولانی نمی تونستم راه برم 

دستم هم دیگه از گچ در اومده بود 

صدای در که اومد ملحفه رو دورم گرفتم

 

خیس اومدن تو

سجاد که الان در بست تو اتاق من بود ،حوله اش رو برداشت و رفت که تو اتاقش لباساش رو عوض کنه 

الان دوتایی تو اتاق تنها شده بودیم

- خب

-خب... اهههههه

-خب

-اهان

امروز سر پست نبودم گفتم بیام یه سری به شما بزنم ببینم چیزی هست که جامونده باشه

-چیزی از حرف ها جانمونده اما مونده بود هم مگه نمی گید سر پست نیستید

-آهان تو راه هم این گل هارو دیدم گفتم بگیرم براتون 

-خیلی ممنون 

اما الان سوالا بیشتر شد

- سوالی نیست امروز صبح بعد پست داشتم می رفتم خونه که سر راه این گلهارو دیدم گفتم بخرم بیام عیادت شما

- اما روز اول گل میارن نه حالا 

اون موقع با تفنگ اومدید حالا با گل

- فرقی نداره 

فکر کنم بهتره من برم کلا خیس شدم زودتر برم لباس هام رو عوض کنم 

خودم هم مثل شما وحشتناک شدم

- به هر جهت ازتون ممنونم و اینکه ببخشید خیستون کردم

-خواهش می کنم اشکالی نداشت بخشیدم

-عجبببببب

اصلا حقتون بود

 

خندش گرفت

-باشه .. این گلها تقدیم شما 

امیدوارم زودتر سلامتی تون رو کامل به دست بیارید

- دارید می رید خونه؟

-بله اما اگه کاری هست بگید انجام بدم

-پس گلها رو هم با خودتون ببرید

-چرا، نکنه حرفی زدم یا کاری کردم ناراحت شدید

- نه شما کاری نکردید

این گلهارو از شما پذیرفتم و الان می خوام هدیه کنم به مادرتون

برای ایشون ببرید خوش حال شند

-می خرم برای ایشون

-دوست دارم این هارو ببرید خواستید بخرید فردا بخرید

لبخند زد

-هر طور شما بخواهید

خدا حافطی کرد و رفت

وقتی می رفت تازه فهمیدم جناب سروان مقرراتی این چند روز الان چقدر متفاوت لباس پوشیده بود و موهاش رو زل زده بود و همه چی رو ست کرده بود

و من بنده خدارو چرا خیس کردم

از کار خودم هم خجالت زده شدم هم خندم گرفت

اما تقصیر خودش بود

می خواست من رو نترسونه و اذیت نکنه

 

یک شنبه بود 

ساعت ۷ شد و سجاد نیومد پیشم

دویدن ها توی راهرو زیاد شد

بلند شدم با دست گرفتن به دیوار برم سمت اتاق سجاد

رسیدم پرستار ها در حال وصل کردن دستگاه بهش بودند

نگذاشتن برم تو

چند دقیقه بعد بردنش اتاق ایزوله

اجازه ورود نداشتم فقط از پشت شیشه می تونستم به تماشا بشینم

دردناک بود دیدن دردکشیدن یه فسقلی شاد

 

رفتم پیش دکترش

گفت پیوند مغز استخوانش باید کرد

سجاد دروغ گفته بود که درمان شده

وانمود به خوب بودن می کرده

وضعیت مالیشون خوب نبود

واسه همین نمی خواسته مادرش تو دردسر بیفته واسه اون

گروه خونی اون هم مثل من o مثبت بود

باید دهنده از بستگان باشه اما تو بستگانش هیچ کس نبود که مغز استخوانش رو بتونه به سجاد بده

احتمال اینکه من بتونم بهش مغز استخوان بدم به شدت پایین بود

 

حالم بد بود

رفتم تو اتاقم

رو تخت نشستم و به بچه های توی حیاط خلوت نگاه می کردم که می دویدند

جناب سروان وارد شد

بی حوصله نگاهش کردم

اومد جلو و نشست روی صندلی کنار تخت

- چیزی شده

- شما مگه پلیس نیستید مگه هر چی بود رو نگفتم چرا بازم میایید اینجا

 

عصبانیتم رو داشتم سر اون خالی می کردم

اون چه تقصیری داشت

عذر خواهی کرد خواست بره بیرون

- ببخشید

سجاد حالش بده،عصبانیتم رو سر شما خالی کردم

عذر می خوام

 

بغضم ترکید

-یعنی کاری نمی شه واسش کرد

- پیوند مغز استخوان تنها راهه

اما کسی نیست

- من هستم

- مگه الکیه

- امتحانش ضرر نداره

- خیلی ساده نگاه می کنید کاش همینطور ساده بود

- اگه خدا بخواد میشه

اصلا بریم پیش دکترش

 

دوباره رفتیم پیش دکتر

بعد صحبت با دکتر فهمیدم سروان هم گروه خونیش مشابه منه

با اصرار جناب سروان دکتر راضی شد ازمایش بگیره ازش اونم با هزینه ی شخصی جناب سروان

چرا اون اعتقاد سروان رو من ندارم

مگه همه چیز دست خدا نیست

اون که از هیچ همه ایجاد می کنه یعنی نمی تونه کاری کنه که بشه پیوند رو انجام داد؟

 

منم متقاضی آزمایش شدم

 

تا روز اومدن جواب سروان رو ندیدم

 

رفتیم اتاق دکتر

دکتر با تعجب برگه ها رو نگاه می کرد

تو این مدت کار من شده بود ختم صلوات پشت اتاق سجاد و التماس واسه انجام پیوند به خدا

و الان لحظه ی طلایی بود

دکتر بالاخره سرش رو از توی اون همه برگه بیرون آورد

 

-جالبه و عجیب

میشه گفت نادره اما یکیتون آزمایشش مثبته و می تونه دهنده باشه

 

.

#راحیل

#در_این_حوالی

#رمان #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت