🌹

هو سمیع

.

#قسمت_چهل و پنجم

.

هنوز محو دیدن خورشید بودم که تیرگی ها رو با چنگ و دندون نابود می کرد که تو اسمون بدرخشه 

سجاد صدام کرد وقتی برگشتم سمتش یه مشت اب بود که تو صورتم پاشیده شد

شیطنت از چشماش می بارید

-شیطون بلاااااا

- اگه راست می گی بیا بگیرم 

دوید اما من نمی تونستم بدوم

 

دید دنبالش نمی رم رفت شلنگ آب رو برداشت و آب رو باز کرد و پاشید سمت من

خیس شدم

مجبود شدم از روی تاب بلند شم

قدم های آهسته برمی داشتم و اونم نامردی نمی کرد اب می پاشید

بعد چند قدم خوردم زمین

لباس هام با گل یکی شد

دوید سمتم

-خوبی خاله

سرم رو انداختم پایین فکر کرد گریه می کنم رو زانو نشست

نشستن همانا و...

زمین گلی شده بود و دستای منم گلی

دو دست گلی رو کشیدم به لباساش و زدم زیر خنده

هیچی دیگه نشسته گل بازی و دعوای گلیمون شروع شد

بعد چند دقیقه بلند شدیم بریم سمت شیر اب که اب پاش های گردشی چمن روشن شدند 

سجاد از بینشون می دوید و می خندید و من که اهسته راه می رفتم خیس می شدم و جیغ می زدم

به شیر آب که رسیدیم اونقدر خیس شده بودیم که گل ها رفته بود و نیازی بهشون نبود

هوا سرد نبود که نگران سرما خوردن باشیم برای همین کنار حوض یکم نشستیم و پاهامون رو توی آب گذاشتیم

حوض بیمارستان ماهی قرمز داشت و چند تا لاک پشت اما ارتفاعش نهایت ۳۰ سانتی متر بیشتر نبود

یه حوض گرد فیروزه ای کوچیک به قطر دو متر

آفتاب کم کم اومده بود بالاتر و هوا کاملا روشن بود اما چون هنوز ساعت مجاز برای خروج بیمارها نشده بود حیاط خلوت واقعا خلوت بود

 

بلند شدیم بریم داخل سجاد دستم رو گرفت که بریم

جلوی در نگهبان نبود تعجب بر انگیز بود

ما که از خدامون بود آروم حرکت کردیم سمت سالن

و جالب تر از همه پرستار هم نبود

رسیدیم نزدیک اتاق و رفتیم تو

سجاد سرش رو با حوله خشک می کرد اما من خیس نشستم کنار پنجره

صدای آژیر پلیس اون وقت صبح تعجب داشت

و از همه بیشتر تعجبش نزدیک شدن کلی صدای پا نیم ساعت بعد از صدای آژیر پلیس بود

 

در باز شد و پرستار ،نگهبان،مامور پلیس،دکتر،خدمات ریختن تو اتاق

تا چند ثانیه به هم خیره نگاه می کردیم

- مامور پلیس: اینا که اینجاند

مگه دوربین مدار بسته نداره بیمارستان

- نگهبان: داره ولی امروز صبح داشتند سرویس می کردند و قطع بودند

 

پرستار اومد جلو

- شما ها کجا بودید این چه سر و وضعیه

 

من زیر ملحفه خودم رو پوشونده بودم و زیر زیرکی می خندیم

پرستار عصبانی تر شد

مامور پلیس اومد جلو

الان اسمش رو راحت می تونستم بخونم

سروان پازوکی،امیر علی پازوکی

- خب گویا خیلی بهتون خوش گذشته

اونقدر که کفش و ویلچر رو تو حیاط جا گذاشتین

کف سالن هم رد پاهای گلی چهار تا بود دوتا کوچیک دوتا بزرگ

پس با ویلچر رفتین بدون ویلچر برگشتین

اب بازی هم هیجان انگیزه

می گفتید ماهم میومدیم

 

پرستار با حرص زد بیرون بقیه هم رفتند ما دوتا موندیم و جناب سروان

- سجاد خاله ات که با من قهره تو بگو چه خبره؟

- من قهر نیستم

- آهان پس تا الان قهر بوده

- نه خاله با کسی قهر نیست فقط ناراحت بود

- می دونی چرا

- نه نپرسیدم ازش

- خب خوش گذشت بازی؟

- خیلی ... با خاله دزدکی رفتیم بیرون ، بعد طلوع خورشید رو دیدیم بعد اب بازی کردیم، بعد گل بازی

- سجاد بسه ... همه رو که لو دادی

- کار درست رو آقا سجاد می کنه نه شما که حقایق رو مخفی می کنید

 

.

#راحیل

#در_این_حوالی

#رمان #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت