🌹

بسم رب الشهدا

.

#قسمت_شصت_و_نهم

.

غذا رو که پخش کردیم ساعت یک بود که خودمون نشستم تو کوپه واسه خوردن 

تا حالا اینقدر کار نکرده بودم

چیزی نگذشته بود که صدا زدند بیاین تنقلات پخش کنید بعد پخششون با فاطمه رفتیم تو راهرو قدم بزنیم

بعد این همه دردسر دوتا چیپس و یکم میوه هم به خودمون رسید

بقیه ی مسیولا خواب بودن از خستگی

یه دفعه محمد از کوپه اومد بیرون

آروم اومده بود و ما گرم حرف زدن که اون از پشت سلام کرد و هر دوتا از ترس زهره ترک شدیم و شروع کردیم غر زدن

اونم خندید و چیپس فاطمه و میوه ای که من پوست کندنش رو تازه تموم کرده بودم رو گرفت

ما دوتا هاج و واج نگاش می کردیم

- دخترا کم می خورند همون کافیه دیگه

اومدیم غر بزنیم و دعواش کنیم که فرار کرد 

خلاصه سهمیه مونم کش رفت 

اما خب اما اندوخته در ساک هم داشتیم و خیلی زود سر و کله اش پیدا شد

با اخم نگاهش کردیم

- باور کنید اونها رو هم خودم نخوردم 

چند نفر دم آخر اضافه شدند به کاروان خب ما همه چیز رو خریده بودیم فقط تونستیم غذا رو زیاد کنیم وقت نشد دیگه

اون چندتایی که دیدید با من بودند فرستادم کمکتون خب اونا از خودگذشتگی کردند چیزی برنداشتند

شما هم که یه سهمیه کافیتون بود

از مظلومیتش ما دوتا زدیم زیر خنده و یکم از اندوخته های ساکمون رو دادیم بهش ببره باهم بخورند اما چند ثانیه نشده دوباره برگشت

- فاطمه: این بار چی شد دیگه

-حال نمی داد شما دوتا اینجا حال کنید تنها من اونجا

اومدم از تنهایی درتون بیارم

اینو گفت و از تو بشقاب میوه برداشت 

من خندم رو به زور کنترل کرده بودم

تا حالا اینقدر شوخ ندیده بودمش 

فاطمه راه به راه برجک محمد رو می زو و محمد تازه با ولع بیشتری دستبرد می زد 

نزدیکای اذان که شد محمد گفت بریم وضو بگیریم که قطار نگه داشت معطل نشیم و بتونیم سریع نماز بخونیم و بچه ها رو سازمان دهی کنیم

ایستگاه اونقدر شلوغ شد که خداروشکر کردم وضو گرفته بودم تو قطار 

نمازم که تموم شد دیدم چقدر ادم منتطرن جا باز شه نماز بخونند 

با فاطمه رفتیم بیرون اما اونقدر ما دوتا حواس پرت بودیم که نمی دونستیم از کجا پیاده شده بودیم و چی به چیه

هوا هم یکم تاریک بود

محمد حدس اینو زده بود واسه همین زنگ زد به فاطمه و خودش اومد جلو 

من هم رفتم تو ببینم کی هست کی نیست و فاطمه اسم کسایی که سوار می شدند رو علامت می زد تا مطمئن شیم همه سوار شده اند و اخر کار همه ی ۵ گروه اعلام می کردند به محمد که بچه هاشون هستند

قطار راه افتاد چیزی نگذشته بود که نوبت شام رسید

اشک من و فاطمه دوباره در اومد


#راحیل

#رنگ_فراموشی

#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت