🌹
بسم رب الشهدا
.
#قسمت_بیست_و_سوم
.
دستم رو گرفت و کشید تو هرچی محمد آروم آبجی آبجی می کرد فایده نداشت
فاطمه زهرا خیلی زود خودمونی شد
اتاق رو خیلی خوب تزیین کرده بود
لبخندی زدم
- پس خوبه ؟
- آره خیلی خوب شده
- خب پس خوشبه حال من که ختانم سهیلی تایید کردن
- ترانه ام
لبخندی زد
محمد صداش رو صاف کرد
- خواهران اگه کارتون تموم شده بفرمایید بیرون که اینجا حوزه ی برادرانه بچه ها الان میان
سرم رو انداختم پایین و زیر لب گفتم حوزهی برادران حوزه ی خواهران دیروز تاحالا یه برادرهم اینجا پیداش نشده ... میان میان
زدند زیر خنده
- داداش من ایشون راست می گن
برادران رو خواب برده
کجان پس؟
- سر کلاس اند آبجی خب
- درس وجوبش بیشتره
- پس شما اینجا چی کار می کنی درس وجوبش بیشتره که
- آبجی .... من مسئولیت دارم
- خب اون ها هم مسئولیت دارن
ترانه جون شما کلاس دارین؟
- نه کلاسم کنسل شد
- خب بفرما داداش من شما به کلاستون برسید تا ما غرفه ی نمایشگاه رو بزنیم
- خوهر من نمیشه ... والا نمی شه
- چرا نمیشه آقای سهیلی الان که دیگه خواهرتون هم هستن وجود من که مشکلی نیست
- ای خدا شدن دوتا
این کارها مردونه است
خوشم اومد فاطمه زهرا هم مثل من لجباز بود
البته واسه من بسیج معنا نداشت ولی خوشم میومد خودم یه کاری رو بکنم
دوتایی چپ چپ نگاهش کردیم
- لا اله الا الله
چرا شماها به هیچ صراطی مستقیم نیستید
- خب پس محمد شما بایست کنار تا ما کار رو درست کنیم .زود تر از اینها باید نمایشگاه برگزار می شد
یا علی ترانه جون وسایلت رو بگذار بسم الله
سریع کوله ام رو گذاشتم کنار و تا دست بردم سمت گونی ها محمد اومد جلو و ازم گرفت
- خیلی خب داربست و گونی ها با من بقیه باشما
دو باره چپ چپ نگاهش کردیم فاطمه زهرا گونی را از دست محمد گرفت و یه ضربه به بازوش زد
- داربست با شما بقیه اش با ما
زیر لب غر می زد اما آبجی بزرگ ترش بود نمی تونست چیزی بهش بگه
رفت بالای داربست و فاطمه زهرا پارچه های سیاه رو بهش داد تا ببنده و منم گونی های مثلا خاک که با خاک اره پرشده بود رو جلوی غرفه چیدم
تمام میز رو با چفیه پوشوندیم
از سقف محمد پلاک و سربند آویز کرد و باد تکونشون می داد و صداش من رو شیفته می کرد
وسایل نمایشگاه برای فروش و عکس ها فردا میومد کار ما که تموم شد نزدیک اذان بود
#راحیل
#رنگ_فراموشی
#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت