🌹
بسم رب الشهدا
.
#قسمت_بیست_و_پنجم
.
یعنی می خواست شماره بده
فکر نکنم به اون نمی خوره
از تعللم فهمید
- نمی خوام شماره بدم که فقط لطفا یه لحظه بدین پستون می دم
گوشیم که یه قاب صورتی معمولی داشت رو بهش دادم
رفت داخل غرفه و بعد چند ثانیه اومد
تو اون فرصت هم کنجکاو بودم و هم بچه هارو می دیدم که مذهبی و غیر مذهبی جلوی غرفه جمع شده اند
واقعا غیر مذهبی ها چی کار می کردن اونجا؟
بالاخره اومد و گوشی رو به طرفم گرفت با تعجب نگاهش کردم گوشی رو برگردوند
پشت گوشی یه برچسب زده بود عکس یه شهید
خیلی قیافه ی خاصی نداشت اما با نمک و دلنشین بود تو چهره ی اون شهید یه چیزی بود که جذب می کرد ادم رو اما زیبایی نبود
- این جا شما هم زحمت کشیدید این هدیه ی منه عکس شهید مورد علاقه ی منه شهید ذوالفقاری
با لبخند گرفتم و تشکر کردم . روم نمی شد بگم من با شهدا هیچ سنخیتی ندارم
دست دیگه اش رو بالاآورد و یه پلاک گرفت جلوم
- این چیه
- پلاک
- این رو که می دونم ولی واسه چیه
- این پاک اسم شماست
شهدا هرکسی رو نمی پذیرند
شما واسه شهدا کار کردید پس پذیرفته شده ی شمایید اینم نشونشه
لبخند زدم و گرفتم و تشکر کردم
شهدا یه سری سرباز بودن که رفتن جنگیدن و پولشون رو گرفتن این همه حرف و معنویت الکی رو نمی فهمیدم
رفتم خونه
ولی تا گوشی رو دست می گرفتم دستم به نرمی پشتش می خورد و چهره ی شهید ذوالفقاری رو می دیدم و ناخودآگاه چهره ی محمد میومد تو ذهنم و لبخند می نشست روی لب هام
بلند شدم دست کردم تو کیفم و پلاک رو درآوردم سرکلیدی مین گوجه ای رو هم در آوردم و یه جعبه ی جواهرات برداشتم و گذاشتم توش کنار لوازم آرایشم روی میز
سه شنبه بدو بدو رسید
تو این مدت وقت نکرده بودم به بسیج برم کاری هم نداشتم
فکرم در گیر اومدن مامان و بابا بود و نمی خواستم برگردم خونه
ولی با این حال رفتم خونه
بابا همون طور که انتظارش ی رفت روی مبل لم داده بود و شبکه ی بی بی سی رو می دید
وارد شدم
مامان مهری اومد استقبالم و یه لیوان شربت داد دستم
- وسایلت رو جمع کردی ؟ فردا شب پرواز داری
دانشگاه و محل اقامتت آماده است
فقط کافیه بری
حرصم دراومده بود شربت رو نخورده گذاشتم روی میز و از آشپزخونه زدم بیرون وسط سالن ایستادم
- اینا تو گوشتون فرو کنید زندگی خودمه خودم تصمیمی می گیرم واسش
من جایی نمی رم
بابا بلند شد و باعصبانیت اومد جلو
#راحیل
#رنگ_فراموشی
#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت