🌹

بسم رب الشهدا

.

#قسمت_بیست_و_یکم

.

صبح سه شنبه با مژده قرار گذاشتیم و رفتیم دانشگاه از هم جدا شدیم و من رفتم سمت دانشکده ی خودمون تو راه موهام رو بیشتر زیر مقنعه کردم و خودم رو تو آینه ی سالن کمی مرتب کردم

فاطمه رو دیدم رفتم سمتش کنارش جای خالی بود اجازه گرفتم و نشستم یکم حال و احوال کردیم

با خودم قرار گذاشته بودم حداقل کمی یادداشت بردارم که آماده خور بار نیام

زمان استراحت پنج دقیقه ای که داشتیم من و فاطمه شروع کردیم به صحبت

دختر خیلی خوبی بود و البته اونم مثل من دوستی تو کلاس خودمون نداشت

-ترانه تیپ امروزت واقعا خیلی خوبه از تیپ دیروزی که خیلی خانومانه تره

خیلی خوشگل شدی خواهری

خودم رو روصندلی جابه جا کردم و تشکر کردم

آخر کلاس نماینده ی کلاس که یکی از پسر ها شده بود رفت آموزش که ماژیک رو تحویل بده و خبر کلاس بعدی رو بگیره برای همین همه منتظر بودیم

بالاخره خبر دادن که کلاس بعدی تشکیل نمی شه

خواستم از فاطمه جزوه های همه ی کلاس هایی که داشتیم رو بگیرم که گفت کلاس دیگه ای نداره بعد از ظهر و به خاطر کاری باید برگرده خونه

من با یه نگاه ناراحت نگاهش کردم -خب باشه بیا ترانه جون همه ی جزوه ها دست شما امروز رو

فردا ازت می گیرمشون

ذوق کردم ولی چرا واسه یه جزوه جوری ذوق کردم که واسه ماشین کادوی بابا نه

گرفتم و لای کلاسورم توی کیف گذاشتم که خراب نشن

این دفعه هم مسیر بسیج رو بلد بودم و هم مسیر انتشارات رو ولی رفتم سمت پایگاه بسیج

توراه دختر پسر ها رو میدیدم دست در دست هم اند یا در حال سیگار کشیدن دونفره و گروهی یا در حال خندیدن اند

چون دانشکده ی ما مذهبی بود از این چیزا تو بچه ها نداشتیم البته واسه من مهم نبود

همیشه هرچند خانوادمون محرم نامحرم واسشون مهم نبود اما نمی دونم چرا من از تماس فیزیکی و راحت بودن با مردها یه جوریم می شد و نمی تونستم بپذیرم که همه ی مرد ها به چشم لذت بهم نگاه کنن ولی از اون حجاب خفه کننده هم خوشم نمی اومد برای همین معمولی و آزاد بودم

البته تو دانشگاه مجبور بودم به خاطر راحتی خودم از نگاه های سوال برانگیز کمی محدود تر باشم

ولی این محدودیت مهم نبود چون تو دانشگاه حالم بهتر از خونه بود پس تحمل این محدودیت مهم نبود

رسیدم دم در پایگاه بسیج

سرکی کشیدم کسی نبود همون دم در ایستاده بودم که صدای خنده اومد از داخل اتاقی که مشرف به جلو نبود و صدای آخ مردونه

گیج داشتم دنبال صدا می گشتم همون طور که دم در ایستاده بودم که آقای سرافراز که تا اون موقع نمی دونستم اسمش محمده با یه خانم چادری بیرون اومد که البته محمد رو هم اون صدا زد


#راحیل

#رنگ_فراموشی

#رمان #عاشقانه #مذهبی #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت