🌹

بسم رب الشهدا

.

#قسمت_دهم

.

یکم که گذشت سرم رو از رو پاش بلند کردم و خودم رو پرت کردم یه طرف دیگه ی تخت بالشت رو بغل کردم 

_خیلی دوست دارم مامان مهری

_خسته ای بخواب منم میرم

مهری خانوم بلند شد چراغ رو خاموش کرد و رفت بیرون

اصلا دلم نمی خواست بخوابم

نمی دونستم چی کار کنم

فردا صبح اولین کلاس هامون بود

نمی خواستم از ایران برم

خدا آخه چی کار کنم 

یه بار هم شده منو کمک کن 

فقط یه بار

چرا اصلا منو نمیبینی

چرا حتی یه ذره توجه نداری بهم 

می خواستی ولم کنی اصن چرا تو این دنیا منو آوردی

با خودم حرف می زدم و اشکم تمام بالشت رو خیس می کرد

خوابم برد 

هوا هنوز تاریک بود که بیدار شدم 

در اتاق رو باز کردم دیدم چراغ اتاق مهری خانوم روشنه 

رفتم تو اتاقش سر سجاده بود و ذکر می گفت نشستم کنارش و سرم رو گذاشتم رو زانوش و پاهام رو تو بغلم جمع کردم

تسبیح رو جابه جا کرد بین دستاش و دست دیگه اش رو گذاشت رو سرم 

_بیدار شدی عزیزم

_مامان مهری من نمی رم آلمان

نمی خوام برم حتی اگه بمیرم هم نمی رم

بوسه ای مهربون به گونه ام زد 

_خودتو بسپر به خدا خودش هواتو داره

بلند شدم رفتم دم در 

_ولی منو اصلا یادشم نیس

رفتم اتاقم و چهارزانو نشستم رو تخت 

به ساعت نگاه کردم ۶ صبح بود

بابا هفت می رفت

تصمیمم رو گرفتم

لباس های روز قبل هنوز تنم بود ولی پر چروک شده بود

لباس هامو عوض کردم 

از حس بد دیروز تو دانشکده علوم قرآنی اذیت می شدم

بین مانتو هام گشتم که یکی پیدا کنم کمتر زامبی به نظر برسم 

ولی پیدا نکردم

آستین کوتاه جلو باز کوتاه رنگی 

ای خدااااا 

ناچار یه جلو باز برداشتم که نسبتا بلند بود و یه زیر سارافون مشکی پوشیدم زیرش و یه مقنعه مشکی سر کردم

ولی موهام از جلو و پشت بیرون بود

دوباره مقنعه رو در آوردم و موهامو بافتم که کمتر بیرون باشه از پشت 

دیده شدنشون واسم مهم نبود ولی خب کلاس ها و هم کلاسی هام یه جوری بود

کیفم و یه کلاسور برداشتم و راه افتادم 

داشتم از در می رفتم بیرون که نگام به آینه افتاد و کبودی صورتم 

با حرص رژ قرمزم رو در آوردم و رو آینه نوشتم 

من از ایران نمی رم زندگیم مال خودمه 

و رژ رو پرت کردم کنار همون آینه و زدم بیرون


#راحیل

#رنگ_فراموشی

#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت