🌹

بسم رب الشهدا

.

#قسمت_دوازدهم

.

رسیدیم دانشگاه 

قو پرنمی زد

مژده با آرنج زد بهم

- بیا اینم عشقت بشین تنهایی تماشاش کن

زدم زیر خنده

- گفتن بخند تا دنیا بهت بخنده اما ترانه خانم به فکر پول مسواک و خمیر دندون هم باش مگه من چقدر درآمد دارم که خرجت کنم

بسه نخند بابا کلاغ ها ترسیدند و در رفتند

اون همینجور رجز می خوند و من بیشتر و بیشتر می خندیدم

- مژده بسه دیگه این همه خرجم کردی به کنار حداقل صبحونه ام بده بعد حرف بزن مردم از گشنگی

- چشم منزل جان خودم

به سنگ رو زمین یه لگد زدم

- وای خداروشکر نسل منزل و ضعیفه و اینا تموم شد چی بود بابا

- به همین خیال باش... تو خودت ضعیفه ی منی ها.. حالا هم اینقدر نخند .. گربه هه داره بد نگاهت می کنه اون شراره های آتش رو بکن تو ببینم

یه اخم الکی کرد و منم یه چشم محجوبامه گفتم و دوتایی زدیم زیر خنده

رفتیم سمت بوفه

تازه داشت باز می کرد 

باتعجب مارو نگاه کرد

- تازه واردین؟

- بیا ترانه خانم آبرو واسمون نگذاشتی

بله آقا تازه واردیم

حالا املتی نیمرویی چیزی واسه خوردن پیدامیشه

می دونستم مژده این قدر ها با بقیه راحت نیست ولی به خاطر خندوندن من داره این مدلی برخورد می کنه 

خداییش هم لاتی شده بود خنده دار

با هم املت خوردیم . یه املت دونفره 

اولین باری بود که با کسی هم غذا می شدیم و اولین باری بود که کسی واسم لقمه می گرفت اونم با لبخند


هرچی بود شیرین ترین صبحانه ای بود که خوردم

ظهر کلاس هامون تموم شد روز های اول بود و کلاس ها پشت هم کنسل می شد و یا فقط عمومی ها برگزار می شدند

شب دوباره دیر رفتم خونه

وقتی رفتم داخل خونه خدا خدا می کردم کسی بهم گیر نده

در سالن رو باز کردم و متعجب و مات و مبهوت بودم

سوت وکوت تر از اونی بود که قبلا بود 

رسیدم مهری خانم فقط اومد جلو

- سلام عزیزم کجا بودی تا الان فدات شم

- دانشگاه مامان مهری

یه نگاه امداختم به اطراف

- کسی نیست مامان مهری

- نه فدات شم 

بابات که رفته سفر کاری مامانت هم باش رفت

- کجا رفتن حالا

- چی بگم ، به من که چیزی نمی گن فقط گفتن یه هفته ای نیستن

تمام دنیارو بهم داده بودن 

دویدم تو اتاقم

- ترنم ، مادر چی شد؟

- هیچی الان میام

لباسام رو عوض کردم و مو هام رو مرتب کردم 

یه نگاه توآینه انداختم

رفتم سمت آشپزخونه 

مهری خانم داشت شربت درست می کرد 

از پشت بغلش کردم

- مامان مهری بهترین خبر رو دادی یه بوس بده حالا

چشمای مهری خانم گرد شده بود 

بوسیدمش و یه لیوان برداشتم

- بشین مامان مهری من برات شربت درست کنم


#راحیل

#رنگ_فراموشی


#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت