🌹

بسم رب الشهدا

.

#قسمت_سیزدهم

.

بوسیدمش و یه لیوان برداشتم

- بشین مامان مهری من برات شربت درست کنم

تعجبش بیشتر شد

- چی شده .. خوبی دختر

- آره ... بهتر از این نمی شم

مگه چیه یه بار هم من شربت درست کنم

شربت درست کردم و مهری خانم رو نشوندم روی صندلی و شروع کردم به تعریف از دانشگاه و مژده و بقیه 

هرچند کلاس های چندانی نداشتم ولی همون هارو با ذوق تعریف می کردم 

مهری خانم راست می گفت یه چیزی ام شده بود 

ولی نمی دونم چی 

شاید تاثیر مژده و خنده هاش بود و شاید اینکه بابا اینا یه هفته ای نبودن و من می تونستم نقشه بکشم واسه موندن خودم 

هرچی بود اولین بار بود که اشتم مزه ی شیرینی رو می چشیدم 

تعریفام که تموم شد ساعت یازده شب بود

- اووووف مامان مهری مردم از بس حرف زدم

چیزی واسه خوردن هست گشنم شد

- آره فدات شم نمی گذاری که یه بند تعریف می کنی اصن یادم رفت

شام ماکارونی بود غذایی که من عاشقشم 

به جرات باید بگم دوتا بشقاب پر خوردم و البته اولین بتر بود که تو آشپزخونه با مهری خانم شام می خوردم نه تو اتاق تنهایی

شب خیلی آروم خوابیدم 

صبح دوشنبه بود و من فقط یه کلاس داشتم ولی مژده اصلا کلاسی نداشت

تنهایی رفتم دانشگاه 

اما اینبار صبحانه خورده و با ذوق وصف ناپذیر

اصن یادم نبود رشته ام چیه 

یه روسری سورمه ای سر کردم و مانتو شلوار روز اول که مهری خانم شسته و اتو کرده بود 

عادت نداشتم تو یه هفته یه لباس رو دوبار بپوشم اما مجبور بودم چون مانتوی مناسب دانشگاه نداشتم 

نشستم ردیف اول

استاد که اومد تو کلاس بلند شدیم همون اول چشمش به من خورد که باهمه متفاوت بودم

سرش رو انداخت پایین و یه سلام دسته جمعی کرد 

اولین جلسه ی اندیشه بود

کل کلاس دخترا سمت چپ نشسته بودن و پسرا سمت راست

عمومی های همه ی دانشگاه مشترک بود اما به دلیل جمعیت زیاد سال اولی های کل دانشگاه و خاص بودن رشته ی ما عمومی های ما هم جدا برگزار می شد اون سال

تمام دخترا چادری بودند حالا بعضی ها خیلی مقید تر و بعضی ها کمتر ولی همشون محجبه بودن 

تمام پسر ها هم ساده یا مدل بسیجی یا مدل طلبگی البته چند تا مدرن تر هم بودن ولی اون ها هم مذهبی بودن 

تو تمام اینا من یه نقطه ی سیاه وسط کاغذ سفید بودم که نمایان بود 

استاد هرچی حرف می زد سعی میکرد بره وسط ردیف بعدی یا چشم از رو من سریع برداره 

این بی توجهی اذیتم می کرد 

هیشه تو جمع ها مرکز توجه بودم اما اینجا همه من رو سعی میکردند ندید بگیرم 

خیلی سخت بود 

یهو بغضم گرفت اما خودم رو کنترل کردم 

کلاس هرجوری بود تموم شد


#راحیل

#رنگ_فراموشی

#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی