🌹

بسم رب الشهدا

.

#قسمت_سی_ام

.

در رو باز کرد و کلید رو گذاشت روی میز

- از پشت قفل کنید تا خیالتون راحت باشه اومدم در می زنم

کلید رو برداشتم و اون هم رفت

اشک هام دیگه نمی اومدند آروم بودم

اتاق بسیج آرامش بخش شده بود واسم

حرفاش بی معنا بود واسم اما هربار انگشتم به نرمی روی گوشی می خورد و به لبخند شهید نگاه می کردم تو گوشم تکرار می شدند

 اگه حقیقت داره چرا

چرا من رو کشوندید اینجا

دیونه شده ام مگه مرده ها چیزی می شنوند

ولی چرا باید اون پسر که من رو نمی شناسه و حالا می دونه از دین فقط اسمش رو دارم یدک می کشم کمکم می کنه اگه شهدا مثل اونن پس چقدر دوست داشتنی اند

یک ساعت نشده بود که اومد

در زد

در رو باز کردم

- وسایلتون رو بردارید بریم

بدون هیچ حرفی وسایلم رو برداشتم و دنبالش راه افتادم

سه چهارتا پاکت وسیله دستش بود

رفتیم دم در خوابگاه یالله گفت و رفت داخل سرپرستی

چند دقیقه بعد من رو صدا زد

رفتم داخل سرپرستی

- خانم یعقوبی خواهر ما از امروز امانت دست شما

- شما نگران نباشید

- خیلی ممنون

پاکت ها رو گذاشت جلوی پام

- اگه کاری داشتید به خانم یعقوبی بگید به من خبر می دهند

بدم اومد . می تونست شماره ش رو بده نه حواله ام کنه به یکی دیگه

من چم شده کدوم پسر مذهبی به دخترها شماره می ده

- خیلی ممنون . ببخشید تو دردسر انداختمتون

- اینها برای شماست لازمتون میشه

شام و صبحانه خوابگاه بهتون می دهند ناهار هم که سلف دانشگاه

خواست پول دربیاره

- ممنون پول همراهم هست

این هارو هم بگید چقدر شد حساب کنم

- لازم نیست پول نیازتون میشه

بعدا به موقعش همه رو باهاتون حساب می کنم نگران نباشید

- خیلی ممنون

جبران می کنم

- نیازی به جبران نیست فقط یه کاری می تونید بکنید

- چی کار

- به تمام حرفام و راهتون فکر کنید

- هه.. راهی نیست فقط زندگی می کنم و بعد میمیرم و تموم

- باشه ولی شما فکر کنید

- باشه

اتاق نصفه نبود واسه همین یه اتاق خالی دادن بهم

خیلی هم عالی بود مزاحم کمتر

صبح رفتم سمت بسیج دلم کلاس نمی خواست

اما در پایگاه بسته بود برا همین رفتم سر کلاس اما فکرم تو کلاس نبود

کلاس تموم شد حتی بی توجه به فاطمه زدم بیرون

رسیدم نزدیک پایگاه

دم پایگاه شلوغ بود

اما به خاطر نمایشگاه نبود

کنجکاوانه جلوتر رفتم

حراست و نیروی انتظامی توی پایگاه بودند و سرباز دم در و نمی گذاشتند کسی وارد شه و دانشچو ها تجمع کردند جلوی در

 از لابه لای دانشجو ها خودم رو کشدم جلو

با دیدن بابا هم ترسیدم و هم عصبانی شدم

خواستم برم تو که سرباز مانع شد


#راحیل

#رنگ_فراموشی

#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت