🌹

بسم رب الشهدا

.

#قسمت_سی_و_سوم

.

زل زدم به سقف

حتی دیگه توان گریه هم نداشتم

یه غلت روی تخت زدم که دردم اومد

دست کردم تو جیبم که گوشیم رو پیدا کردم 

با دیدنش عصبی شدم خواستم پرتش کنم که انگشتم برچسب شهید رو حس کرد

نگاهش کردم

- چقدر خنده ات از ته دله

چی داری که اینقدر آرومم می کنه

چرا

چرا می گن هستی و می بینی اما تو هم منو نمی بینی

مگه نم یگن واسه آرامش من جنگیدی پس چرا آرامشی ندارم

گوشی رو چسبوندم به سینه ام و تو گریه خوابم برد

بیدار شدم

نمی دونم چه زمانی بود

گوشیم شارژش تموم شده بود و خاموش بود

با دیدن عکس شهید که اسمش یادم نمی اومد لبخند رو لبم نشست

رفتم سرغ کوله ام

پلاک اسمم رو از جعبه در آوردم و تومشتم گرفتم و دوباره روی تخت دراز کشیدم

حس آرامش قلبم رو پرکرده بود آما دوامی نداشت

صدای در اتاق همه چیز رو به هم زد

باید واسه پرواز به آلمان به فرودگاه می رفتم

سوار ماشین شدم

پلاک توی دستم بود و به عکس گوشی نگاه می کردم

انگار تو فضایی پرت شده بودم فارغ از تمام پیرامونم چشمام رو بستم

تمام حرف های محمد در مورد اتفاقی نبودن اتفاقت اطرافم تو ذهنم مرور می شد

مگه ممکن بود دلیل داشته باشند اسمشون اتفاقه

اما اگه واقعا حرف های محمد درست باشند چی

تمام ذهنم درگیر بود حتی وقتی پله های هوا پیما رو آروم وبی اراده بالا می رفتم و جاذبه ی زمین منو می کشید پایین

روی صندلیم نشستم

اما دلم هنوز می خواست یکی صدام بزنه و از خواب بیدار شم

خواستم گوشی و پلاک رو بگذارم تو کیف دوباره نگاهم خورد به اون عکس

- واقعا هستی

واقعا شهدا می شنون

چرا اصلا رفتی مگه چند سال از من بزرگ تر بودی؟

نمیدونم چرا ولی یه فکر احمقانه رسید به سرم

- ثابت کن هستی

ثابت کن الکی این اتفاقات نیفتاده

ثابت کن بهم

اگه واقعا شهدا اون جور که بقیه فکر می کنن هستن بهم نشون بده

کلی خط و نشون کشیدم

قلبم یه دفعه محکم شد

- می رم تو دل آتیش . نجاتم دادی هرچی تو بگی و اگه نجات پیدا نکنم میفهمم فقط شهدا یه دروغ بزرگ اند

کوله ام رو برداشتم و از صندلی بلند شدم می خواستند در رو ببندن که دویدم طرف در و بدون توجه به حرف های مهماندار پله هارو دوتا یکی دویدم پایین حس پرواز داشتم

پروازی که نمی دونستم تا کجا می تونه ادامه داشته باشه یا من رو بکشونه دنبال خودش


#راحیل

#رنگ_فراموشی

#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت