🌹
بسم رب الشهدا
.
#قسمت_سی_و_ششم
.
داشتم چمدونم رو روی زمین می کشدم و بی هیچ هدفی قدم می زدم اما کدوم سمتش رو نمی دونم
که یه دفعه یه ماشین پیچید جلوم
هیچ وقت ماشین باز نبودم و واسه همین مدلش رو نمی دونم چی بود فقط می دونم خارجی بود
ایستادم
یه نگاه انداختم و خواستم راه کج کنم و برم و که دوتاشون پیاده شدن
قیافشون خلاف نمی زد اما سوسول بودند
یکی شون جلو تر اومد
- به خوشگل خانم این وقت شب تنهایی با چمدون کجا می ری
بیا برسونیمت
یه نگاه بهش انداختم و یکم چرخیدم که برم
دست انداخت و کوله ام رو کشید
یه قدم پرت شدم سمتش و جیغ کشیدم که یه دفعه یه چاقو ضامن دار کشید بیرون
- اوه اوه جیغ نداریم
ساکت باشی این خوشگله هم رو صورتت خط نمی اندازه
با وحشت تو چشماش زل زده بودم و دست اون به کوله ی من بود
- تو کوله ات چی داری خانم خوشگله
گوشیم تو جیبم بود اما خاموش بود
برعکس همیشه زبونم بند اومده بود
پاهام جون دویدن نداشت
اما یه چیزی تو ذهنم می گفت بدو اما نمی تونستم
کوله ام رو که یه طرفه رو شونه ام بود گرفت و پرت کرد سمت رفیقش
بازش کردن جعبه ی جواهرات رو که درآورد فکر کرد چیزی توشه اما وقتی دید پلاکه خالی اش کرد روی زمین
کیف پولم رو برداشت و یه نگاه انداخت توش و بادیدن تراول ها یه خنده ای زد و کوله رو پرت کرد سمتم کوله خورد به من و افتاد رو زمین
اون که جلوم ایستاده بود نزدیکم شد
- آفرین که دختر خوبی بودی
حالا برو سوار شو
با چشمهای لرزون نگاهش کردم می دونستم سوار شم مرده ام
تمام قدرتم رو جمع کردم تو پاهام و شروع کردم به دویدن
نگاهم به عقب بود که که هر لحظه نزدیک و نزدیک تر بهم می شد
نفهمیدم چی شد فقط فهمیدم خوردم به یه ماشین و جیغ کشیدم
افتادم رو زمین و نگاهم به اونا بود که با افتادن من روی زمین فرار کردن و سوار ماشین شدن
چشمام رو بستم در واقع خیالم راحت شد و بیهوش شدم
#راحیل
#رنگ_فراموشی
#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت