🌹

بسم رب الشهدا

.

#قسمت_سی_و_نهم

.

با دستاش یه ضرب آهنگ رو فرمون زد

- گرسنتون نیست؟

اگه موافق باشید زنگ بزنم آبجی فاطمه بیاد بربم بیرون دیگه کم کم وقت ناهاره

چرا از این آدم خجالت می کشیدم ؟ خودم هم نمی دونستم فقط می دونم تنها آدمیه که از صمیم قلب واسش احترام قائلم 

ولی نمی دونم چرا اینقدر بی انداره بهش اطینان دارم و برام آرامش بخشه

اصلا با اون رفتار های بابا چه طور اینقدر خوبه

محمد به خواهرش زنگ زد و گفت آماده بشه میره دنبالش

حرکت که کرد سرم رو به شیشه تکیه دادم و خوابم برد

ماشین که ایستاد بیدار شدم نمی دونستم کجاییم اما ترسی حس نمی کردم 

جلوی یه کوچه بودیم و محمد بیرون ماشین بود 

چشمام را کمی مالیدم و مثل کسایی که بعد سال ها از سیاه چال بیرون اومده اند چشمام رو باز کردم

در رو باز کردم و پیاده شدم

محمد رو به من کرد و مثل همیشه سر به زیر سلام کرد

- بیدار شدید؟

فکر کنم خیلی خسته بودید

لبخند زدم 

فاطمه زهرا از دور پیدا شد و چادرش که تو باد می رقصید توجه من رو جلب کرد

این پارچه ی سیاه واقعا چیه

فرق من با اون تو این تکه پارچه چیه 

هیچ وقت نفهمیدم چرا مردم به یه تکه پارچه بیشتر از زیبایی بها می دن

به ما که رسید خیلی تعجب نکرد و از تعجب نکردنش من متعجب شدم

- سلام خانم خانم ها

به گرمی بغلم کرد انگار که خواهرمه 

فهمیدم محمد ناچارا ماجرا رو براش تعریف کرده و البته تو ماشین بابت تعریف بدون اجازه حلالیت گرفت 

محمد بابت یه چیزی که عالم و آدم شاهدش بودند تو دانشگاه از من عذر خواست واقعا تو جایی که آدما در مورد هم به ناحق حرف می زنند و آخرشم یه قسم اضافه میکنند محمد حکم آدم فضایی ها رو واسم داشت

برای ناهار یه رستوران اطراف خونشون رفتیم 

ناهار در سکوت گذشت وقتی ناهار خوردیم تموم شد محمد به حرف اومد

- الان می خواهید چی کار کنید؟

- چی کار می تونم بکنم

- به نظرم برید خونه بالاخره خانوادتونن

نا امیدانه چپ چپ نگاهش کردم

- خودتون متوجه حرفی که می زنید هستید

خوبه بودید و التماس های من به بابا رو دیدید

اونها فقط خودشون رو می بینند 

بابت ناهار و پیشنهادتون ممنون

بلند شدم 

محمد سریع از جاش بلند شد

- بشینید

منظوری نداشتم

خواهش می کنم صبر کنید

- فکر کنم هم شنیدم هم صبر کردم

از تمام کمک هاتون هم ممنون اما من باید برم

- اما کجا می خواهید برید

- خیابون

عصبانی شد

- بسه لجبازی .بشین لطفا

هم من هم فاطمه جاخوردیم

نمی دونستم به عصبانیتش نگاه کنم یا به مفرد خطاب کردنش


#راحیل

#رنگ_فراموشی

#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت