🌹

بسم رب الشهدا

.

#قسمت_سی_و_هشتم

.

دفعه ی اولی که گفت خانومت ما دوتا با تعجب هم رو نگاه کردیم و دفعات بعد اون سرش رو می انداخت پایین و من ریز ریز می خندیدم

از بیمارستان بالاخره زدیم بیرون

دم در من ایستادم چند قدم رفته بود که متوجه شد

ایستاد و برگشت سمت من

- چیزی شده؟

ساکت بودم

- بیایید شما رو من می رسونم

- کجا؟

- متوجه نشدم

-کجا منو می رسونید

-خب خونتون

-من خونه ای ندارم

چشماش گرد شد

مثل آواره ها نشستم رو زمین کنار پله ها

کنارم نیم خیز شد

- خواهشا بلند شید خوب نیست اینجوری جلوی جمعیت 

دید بلند نمی شمروی زانو نشست

-بیاید داخل ماشین صحبت کنیم

خواهش می کنم ازتون

بلند شدم و دنبالش راه افتادم

رفتم صندلی عقب نشستم

تمام وسایل کوله ام رو مرتب گذاشته بود صندلی عقب

برگشت و جعبه ی جواهرات رو گرفت سمتم

-خوشحالم که اینقدر واستون عزیز بوده

سرم رو انداختم پایین و جعبه رو گرفتم ازش

پلاک رو در اوردم آویز گردنم کردم

-اینجا جاش امن تره

گداشتمش زیر مانتو و جعبه رو گذاشتم تو کوله

- خب می خواهین حرف بزنین؟

سرم رو تکون دادم

-بله وای نمی دونم از کجا بگم

کل ماجرا رو با جزییات گفتم

-خداروشکر شما با ماشین رسیدید وگرنه معلوم نبود چه بلایی سرم میومد

حرف می زدم فقط اشک می ریختم اما بی صدا

یه نگاه به من کرد و سریع نگاهش رو دزدید و رو به جلو نشست 

با دستاش یه ضرب آهنگ رو فرمون زد

-گرسنتون نیست؟

اگه موافق باشید زنگ بزنم آبجی فاطمه بیاد بربم بیرون دیگه کم کم وقت ناهاره


#راحیل

#رنگ_فراموشی

#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت