🌹

بسم رب الشهدا

.

#قسمت_سی_و_پنجم

.

به گیت رسیدم گیت تازه بسته شده بود 

التماس می کردم 

چرا باید اینجوری می شد

گریه امونم رو بریده بود انگلیسی فارسیم قاطی شده بود 

تو همین اوضاع یه نفر اومد جلو

یه مرد کت و شلواری لباس فرم با بیسیم 

جو گندمی بود و قد بلند

یه چیزایی ترکی گفت نفهمیدم البته با مسئول گیت بود نه من

بعد شروع کرد فارسی حرف بزنه

- سلام چی شده

فقط شنیدن همین دو کلمه کافی بود تا آه از نهادم بلند بشه 

مثل دیوونه ها پشت سر هم شروع کردم حرف زدن از بیمارستان ودیر رسیدن و اینکه اگه به پرواز نرسم دیگه پولی واسه برگشت ندارم وغریبم و غیره 

یه نگاه به من کرد و یه لبخند زد

شروع کرد ترکی حرف زدن و بعد مداک شناسایی ام رو گرفت و یه بلیط تحویلم داد

- ممنون 

نمی دونم چه طوری تشکر کنم

- لازم نیست فقط بدو تا هواپیما نپریده

همه چی عجیب بود

با مسئول خروجی هماهنگ کرد یه اتوبوس تنها من رو برد سمت هواپیما تا وارد شدم مهماندار من رو نشوند و هواپیما راه افتاد

یه موج شادی عجیبی تو دلم پرشد 

گوشیم رو چسبوندم به قلبم

- یک هیچ به نفع تو 

اما هنوز ثابت نشده

یه لبخند زدم و آروم چشمامو بستم

رسیدیم فرود گاه ایران

تونمازخونه یکم استراحت کردم

ظهر شده بود و صدای شکمم بلند شد که از خواب بیدار شدم

 از فرود گاه زدم بیرون و تومترو یه ساندویچ خریدم

چشمام از گریه پف کرده بود 

نمی دونستم چی کار کنم 

ولی می دونستم دانشگاه نباید برم

ولی باید یه جوری وسایلم رو از خوابگاه می آوردم

اصلا فکر نکرده بودم کجا باید بمونم یا اینکه باید چیکار کنم 

تا کی دانشگاه نرم 

آخه من چقدر بی فکرم

ساعت 6عصر شد

رفتم سمت دانشگاه و یه راست رفتم خوابگاه 

وسایلم رو برداشتم و از در خوابگاه زدم بیرون 

مسیر از سمت پایگاه بسیج می گذشت

نمی خواستم از اونطرف برم اما اصلا حواسم نبود 

با صدای محمد که داشت وسایل نمایشگاه رو می گذاشت توی ماشین به خودم اومدم

میخکوب شدم 

نمی دونستم به راهم ادامه بدم یا اینکه برگردم

فقط این رو می دونستم اگه من رو ببینه تو بد دردسری میفته 

پس قدم به عقب برداشتم و قبل از اینکه من رو ببینه برگشتم به عقب و مسیر رو عوض کردم 

از در که زدم بیرون ساعت حدود 8 بود و هوا تاریک 

از در اصلی بیرون نیومده بودم و خیابون اون طرف خلوت بود 

داشتم چمدونم رو روی زمین می کشدم و بی هیچ هدفی قدم می زدم اما کدوم سمتش رو نمی دونم

که یه دفعه یه ماشین پیچید جلوم 


#راحیل

#رنگ_فراموشی

#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت