🌹

بسم رب الشهدا

.

#قسمت_سی_و_چهارم

.

پروازی که نمی دونستم تا کجا می تونه ادامه داشته باشه یا من رو بکشونه دنبال خودش

وارد سالن شدم

باید اولین بلیط به ایران رو می گرفتم

رفتم سمت دفاتر فروش بلیط

دقیقا نصف پولی که همراهم بود رو دادم اما بالاخره یه بلیط گرفتم ساعت 2 نیمه شب

تقریبا یه روز کامل بود و نمی دونستم بابا خبر دار می شه یا نه

با تمام فکر ها هروقت حرف های محمد رو به اد می آوردم دلم می خواست حرفاش درست باشه

بعد همهی فکر ها به لبخند شهید نگاه می کردم و می خندیدم

واقعا خنده ات چی داره

رو صندلی های سالن انتظار نشستم و گاهی دراز می کشیدم خسته کننده بود ولی چاره ای نبود

ساعت دیر و دیر تر می گذشت

گرسنه ام بود اما میل به خوردن چیزی نداشتم

از دیروز چیزی نخورده بودم

ساعت 5 بعداز ظهر بود که حس کردم از هوش دارم میرم

بلند شدم برم سمت سرویس های بهداشتی که وسط سالن خوردم زمین

و دیگه چیزی به یاد ندارم

چشمام رو که باز کردم یه پرده ی آبی دور تا دورم دیدم و یه سرم به دستم

به زور نشستم سرم داشت می ترکید از درد

یه پرستار اومد و شروع کرد به ترکی حرف زدن

تار می دیدمش

منم تو اون حال به فارسی سراغ ساعت رو می گرفتم که ساعت چنده

و اون سعی داشت معاینه ام کنه

سرم رو از دستم کشیدم و از تخت اومدم پایین و خواستم برم که ذومرتبه خوردم زمین

تار می دیدم و دنیا دو سرم می چرخید

 ولی می دونستم تنها راه نجاتم پرواز به ایران بود اگا نمی رسیدم بهش حتی پول خریدش رو هم دیگه نداشتم اونم اینجا غریب و تک و تنها

تمام نیروم رو تو دستام جمع کردم که بلند شم اما نمی تونستم

پرستار ها اومدن و بلندم کردن و آرام بخش تزریق کردن

برای بار دوم با نور چراغ قوه ی دکتر بیدار شدم

دستش رو پس زدم

- من کجام 

ساعت چنده

من باید برم

به انگلیسی یه چیزایی گفت

تا زه فهمیدم اینجا کسی زبان من رو نمی فهمه 

به زبان انگلیسی صحبت کردم و فهمیدم موقع غش کردن به سرم ضربه خورده

تمام توضحاتش که تموم شد چشمم به ساعت پشت سرش افتاد

ساعت یک بود

گریه ام در اومد

دکتر رو هلش دادم و از تخت پریدم پایین و کوله رو برداشتم و دویدم

هرچی دکتر و پرستار ها دنبالم اومدند نایستادم 

اگه پرواز بلند می شد چه خاکی توسرم می کردم

باگریه دویدم جلوی بیمارستان و یک تاکسی گرفتم به سمت فرودگاه

- باهات عهد کردم

خواهش می کنم

دلم بند چی بود تو ایران نمی دونم ولی هرچی بود بدجور منو می کشوند سمت خودش

قرار رو از من گرفته بود

رسیدم فرودگا

به گیت رسیدم گیت تازه بسته شده بود


#راحیل

#رنگ_فراموشی

#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت