🌹
بسم رب الشهدا .
#قسمت_ششم
.
رفتم داخل
کلی میز برای ثبت نام بود و هر کس یه کاری می کرد
رفتم جلوی یکیشون
مسئول ثبت نام یه خانم چادری بود
چادرش تا چشماش تو صورتش بود و یکم بداخلاق بود
منو دید گفت اشتباه اومدی دانشکده رو
_مگه ثبت نام علوم قران دو اینجا نباید انجام بدم
چشماش گرد شد
_مطمئنی
_بله
با یه تعجب خاصی مدارکم رو گرفت و نگاه کرد
و یه نگاه به ظاهرم انداخت
شروع کرد به وارد کردن مشخصات و کلی فرم داد تا پر کنم
همه زیر چشمی نگام می کردند
دستم را بردم زیر موهام و یکم هلشون دادم زیر مقنعه
حس زامبی بودن وسطشون بهم دست می داد
نفسم حبس شده بود
ثبت نام که تموم شد دویدم بیرون
زنگ زدم مژده کار اونم تموم شده بود
اون با یه سال بالایی که اومده بوده به بچه ها کمک کنه دوست شده بود اومدن که بریم یکم دانشگاه رو بگردیم
اسمش سمیه بود
حالا بماند که چه دختری بود
فقط در این حد بگم که از من رو هوا تر و آزاد تر بود با یه آرایش غلیظ داشتیم قدم می زدیم که یه پسر با لباس سفید یقه دیپلمات و شلوار پارچه ای خاکستری و یه انگشتر توی دستش و مو های کوتاه فرق کج رد شد
سمیه با خنده بلند گفت اینم آقای برادر مفتش دانشگاه
بنده خدا پسره همون طوری سرش پایین رد شد از کنارمون
از حرکت سمیه به شدت بدم اومد
لگه من دلم می خواد این مدل باشم خوب اون بنده خدا هم حق داره خودش انتخاب کنه چه طوری باشه
سمیه ادامه داد
_خیلی پسر چندشیه
می ره تو دیوار سرشم بالا نمیاره
سلامم بلد نیست انگار لاله
پریدم وسط حرفش
#راحیل
#رنگ_فراموشی
#رمان #عاشقانه #مدرن