🌹

بسم رب الشهدا

.

#قسمت_شصت_و_دوم

.

چندین مغازه رفتیم اما به جای اینکه من نپسندم اون نمی پسنید

- می گم چه فرقی داره

من می خوام فقط باهاش نماز بخونم

تازه حواس محمد سرجاش اومد

عذر خواهی کرداما فقط این عذر خواهی تا دم در مغازه ی بعدی دووم داشت

تو مغازه ی آخر یکی رو انتخاب کرد

سلیقه اش عالی بود منم موافقت کردم

موقع خرید خودش حساب کرد بعد هم رفتیم کارگاه خیاطی و اندازه ام رو واسه چادر گرفتند

یه ساعت بیشتر طول کشید

تو اون فرصت محمد در مورد مسایل دینی صحبت کرد

بالاخره آماده شد

اولین چادری بود که داشتم

هرکاری کردم محمد نه پول پارچه رو قبول کرد بدم نه پول دوخت رو

می گفت نظر کرده ام و حالا می خواد ثواب نماز های من به اونم برسه

ولی من با این همه گناه مگه نمازهام ثواب هم داره تازه با اون همه اشکال

چادر رو سر کردم و توآینه ی قدی خودم رو برانداز کردم

با اینکه همیشه از چادر بدم میود اما الان نفرتی بهش نداشتم 

شاید به خاطر این بود که محمد چادر رو دوست داشت و شاید به خاطر حس اولین نمازم در پناه چادر

مسئول کارگاه جلو اومد

- ماشاءالله خانومتون که خوشگل هستند اما چه قدر این چادر بهشون میاد

کلی تعریف دیگه کرد

محمد سرخ و سفید و خجالت زده شد و سرش رو انداخت پایین ولی وقتی دید خانومه به چسبوندن ما دوتا کنار هم خیلی داره ادامه می ده با پرسیدن قیمت و حساب کردن ، حرف رو عوض کرد

این رنگ به رنگ شدنش برای خیلی خوشایند بود

با کلی ذوق،چادر به دست اومدیم بیرون اما گویا ادامه داشت

حالا محمد دنبال یه سجاده ی دخترونه خوشگل می گشت

بالاخره تموم شد

سوار ماشین که شدیم همه اش رو تو کوله ام مخفی کردم که بابا اینا نبینندش

تسبیح رو درآوردم صلوات بفرستم که متوجه نگاه محمد به تسبیح شدم

تسبیح رو گرفتم سمت اون

- این برای شما

- ولی نمی دونم قبول کنم

- چرا؟

- ارزش این مادی نه،ولی معنوی خیلی بالاست

- میدونم.تمام جونم شده

- پس چرا می دید به من؟

- چون شما هم ارزش مندید و لیاقتتون از من بیشتره

لبخند زد و گرفتش بوسید و گرفت سمت من

متعجب نگاهش کردم

- من از شما این هدیه رو قبول کردم الان دوباره هدیه می کنم بهتون تا زمان موعود

چیزی نپرسیدم اما کنجکاویم بینهایت بود

زمان موعود منظورش چی بود

هرچی اصرار کردم نگفت منظورشو

در سکوت محض حرکت کرد و تا خونه دست کم یه ساعت و نیم طول می کشید

نیم ساعت که گذشت شروع کرد در مورد مسائل دینی صحبت کردن

اون می گفت و من از شنیدن اون سرشار می شدم

صندلی عقب نشسته بودم چند بار از توی آینه چشم تو چشم شدیم

حس عجیبی بود


#راحیل 

#رنگ_فراموشی

#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی #متفاوت