🌹
بسم رب الشهدا
.
#قسمت_شصت_و_سوم
.
نیم ساعت که گذشت شروع کرد در مورد مسائل دینی صحبت کردن
اون می گفت و من از شنیدن اون سرشار می شدم
صندلی عقب نشسته بودم چند بار از توی آینه چشم تو چشم شدیم
حس عجیبی بود
احساس دلتنگی،شادی،غم،سرخوشی،دوست داشتن،بی قراری،خواستن،دوری همه ی اینا بود و هیچ کدوم نبود
شاید همون دلباختگی بود که مامان مهری می گفت
رسیدیم و خداحافظی و تشکر کردم و بدون اینکه دعوت کنم خودم رفتم تو و در رو بستم
قلبم محکم می زد
حس می کردم الانه که از جاش پرتاب بشه وسط سالن
دویدم توسالن
می دونستم اون وقت روز هیچ کس نیست جز مامان مهری
با کلی ذوق صداش کردم و چادرم رو سرم کردم می چرخیدم و هوا موج ایجاد می کرد و چادرم به رقص می اومد
شبیه بچه هایی بودم که تازه اولین حرف الفبا رو یاد گرفته اند واز خوندنش دارند لذت می برند
بعد چند دقیقه قربون صدقه رفتن مامان مهری و اسپند دود کردنش رفتم تو اتاق تامخفیگاه خودم رو رسما راه بندازم
اتاقم بزرگ بودو کلی فضا اضافه داشت اما باید کاری می کردم که دور از چشم باشم به قول محمد فعلا تقیه لازم بود تازه جو آروم شده بود و باید از ایجاد تشنج دوری می کردم
یا پارتیشن چوبی تاشو داشتم تخت رو جابه جا کردم و یه فاصله ی سه متری با دیوار دادم و پارتیشن رو دو متری دیوار گذاشتم
کف اتاقم کف پوش بود و یه قالیچه وسطش
از مامان مهری کمک گرفتم و یه موکت قدیمی از تو انبار پیدا کردیم
روی زمین اون قسمت پهن کردم یه میز عسلی چوبی هم آوردیم و گوشه ی دیوار چادر نماز و جاده و یه قران که مامان مهری بهم دادتسبیح و پلاک رو گذاشتم
از دور نگاهش کردم و کلی دلم واسش پایکوبی کرد
هر روز یه کاری می کردم با اونجا
یه روز از محد پوستر داداش هادی می گرفتم واسه اونجا یه روز کتاب های مذهبی یه روز چفیه
چند روزی اینجوری گذشت
محمد روزی نیم ساعت قبل نماز وقت می گذاشت واسه توضیح در مورد مسائل و من با ذوق کتاب هایی رو می خردیدم
دیگه لحظه ای گوشیم رو از خودم دور نمی کردم
درس های اختصاصیمون به جاهای خوبش داشت می رسید
چیزهایی در مورد قرآن شنیده بودم تو این مدت که اصلا به عمرم کسی بهم نگفته بود
یعنی اسلام اینهمه روشنفکر و باحاله
با این وجود حال خوندن خود قرآن رو نداشتم ولی گاهی که آیات خاصی مورد بحث می شد و واسم جذاب بود ساعت ها پای کتاب و قرآن و تفسیرشون می نشستم و متوجه ساعت نمی شدم
اما باز نمی تونستم درست کلمات قرآن رو بخونم
بالاخره مطالبی که محمد می گفت تموم شد
هم خوشحال بودم هم ناراحت
#راحیل
#رنگ_فراموشی
#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت