🌹
بسم رب الشهدا
.
#قسمت_شصت_و_ششم
.
ناهار دعوت آقا بودیم. خیلی ساده بود. قیمه و پلو و یه بطری آب معدنی
خواستم بخورم اما اولین قاشقی که برداشتم یاد محمد افتادم
نتونستم بخورم
اون شاید الان بیرون منتظر من باشه و نتونسته باشه بیاد داخل
اونوقت من چه طوری این رو بخورم
با همین فکر و خیال زدم بیرون
حالی که الان داشتم با حال قبلم کلی فرق داشت
الان یه امام گونه ای دیده بودم
می گند ایشون نائب امام زمانه و این همه معنویت در تمام وجودش موج می زنه و می شه خدا رو تو گفتار و رفتار و چهره اش حس کرد
اگه نائب اینه بنازم به خدا امام دیگه چیه؟ پیامبر دیگه چه محشری بوده؟
محمد به ماشین تکیه داده بود
رفتم جلو و سلام کردم
- نتونستید بیاید تو؟
- واسه چی
- معذرت می خوام
سرم رو انداختم پایین
- معذرت نخواهید که منم اومده بودم
ذوق زده شدم
- جدا
- بله. خدارو شکروقتی ناامید شدم بشه بیام تو یه آقایی یه کارت داد دستم
غذا رو دستم دید
- غذا تون رو نخوردید
- نه
- واسه چی
هر چی فکر کردم ضایع بود اگه می گفتم دلم نمی اومد شما نخورده باشید و من بخورم سعی کردم سیاست بخرج بدم
- اول اگه می موندم شما اومده بودین و من داخل بودم نگران می شدید
دوم اینکه دوست داشتم با خانواده این غذا رو بخورم هم نذریه هم از طرف رهبریه و از نظر متبرکه
این رو شنیدم جا خوردم
اینقدر اون به فکر خانوادشه که بدون اون ها یه ناهر هم نمی خوره
آهانی گفتم و سوار شدم
توماشین حرفی نزدیدم
من روحم تو بیت رهبری بود و اون شاید حواسش به رانندگی دم خونه که رسیدیم قبل پیاده شدن صداش کردم
- یه سوال دارم
- بفرمایید
- چرا اون کارت رو به من دادید
- واقعا می خواهید بدونید
- آره
- شب قبل اینکه کارت به دستم برسه خواب داداش هادی شما رو دیدم کارت رو داد دستم گفت واسه آبجیم
فرداش کارت بهم رسید منم به خواسته ی داداش عمل کردم
اشکم در اومد دیگه نمی تونستم حتی حرف بزنم بدون خداحافظی و تشکر پیاده شدم و دویدم توی خونه و یه راست رفتم اتاقم "داداش داری با من چی کار می کنی؟
بکوب بساز راه انداخته ای"
اونقدر گریه کردم که خوابم برد
حس می کردم داداش خواسته عشقش رو نشونم بده اما چرا
#راحیل
#رنگ_فراموشی
#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت