🌹

بسم رب الشهدا

.

#قسمت_شصت_و_هشتم

.

قبول کردم 

هزینه رو دادم زمان حرکت دو روز دیگه بود

کل تعطیلات بین دو ترم دو هفته بود و هفته ی اول دخترا و هفته ی دوم پسرا باید می رفتن و محمد بنده خدا به عنوان مسئول باید تو هر دوتاش می بود

از الان دلم واسش می سوخت 

اما من چرا قبول مسئولیت کردم

روز حرکت مامان مهری فقط جریان رو می دونست و با اسپند و سلام و صلوات از خونه راهیم کرد

ساک رو هم خودش واسم چید

رفتم دانشگاه

تمام کلاس ها تعطیل بود 

چندین اتوبوس منتظر بود 

رسیدم فاطمه زهرا رو دیدم جلو رفتم و ماج و بوس و بغل

محمد که اومد سر به زیر سلام کردم

وسایلم رو گذاشت تو ماشین و یه لیست گرفت سمت ما دوتا

- هر اتوبوس دوتا مسئول خانم و آقا داره

اتوبوس یک با شما دوتاست البته خودم هم هستم

شمارش بچه ها و آشنایی باهاشون تا یه ربع آینده بعد می ریم سمت راه آهن اونجا بچه های اتوبوستون جاهاشون تو این لیست مشخصه همشون نزدیک هم اند

پخش غذا و تنقلات هم با شماست 

خودتون هم تو کوپه ی مسئولای کاروان هستید خانوما دوتا کوپه آقایون دوتا نزدیک هم ایم

پس مشکلی بود خبر بدید حتما

نظم مهمه پس حواستون به بچه هاتون باشه

ما دوتا چشم گفتیم محمد هم کلی سفارش کرد

به نظر سفر من بیشتر کار کردن بود تا سفر اما خب خوشحال بودم که با فاطمه زهرا و محمدم

نزدیک بودن به اون هارو دوست داشتم

بالاخره سرشماری و معارفه انجام شد و اتوبوس ها حرکت کردن

کنترل کردن دانشجوها از مدرسه ای ها هم سخت تر بود

بعضیا بزرگ تر بعصی ها کوچیکتر 

حدود ۵ تا اتوبوس بودند تو اتوبوس های دیگه هم دوتا خانوم مسئول بودند اما با شوهراشون

ولی اتوبوس ما فقط من و فاطمه زهرا

خیلی سخت تر بود

تازه به راه اهن رسیدیم سخت تر هم شد

تمام بچه ها رو یه جا نگه داشتن سخت بود

همون اول داشت اشک من و فاطمه در می اومد 

اما محمد حواسش بود هماهنگی های سوار شدن رو خودش اومد کمک

واقعا مدیریتش عالی بود 

هم کمک ما بود هم مسئول کل بچه ها 

تو جمعمون چند تا مسئول دانشگاهی بودند اما صرفا بودند 

با هزار مصیبت بچه ها رو تو کوپه ها نشوندیم یه نفس راحت کشیدیم 

هنوز چند دقیقه نگذشته محمد من و فاطمه رو صدا زد و ناهار بچه هارو داد دستمون

اونقدر سنگین بود که نمی تونستیم حتی بلند کنیم

ناهار ۴ تا گروه دیگه رو داده بود به مرد ها فقط خانوماشون پخش می کردند

اوضاعمون رو که محمد دید جانشینش رو با یکی دیگه که بهشون اطمینان داشت فرستاد کمکمون


#راحیل 

#رنگ_فراموشی

#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت